حكمت 412











حکمت 412



[صفحه 196]

به جائي شه چو مه روزي نشسته به گردش دوستانش حلقه بسته که ناگه لعبتي چون پاره ماه درخشان گشته و بگذشت از راه چو ياران آن رخ و رفتار ديدند دل اندر حلقه زلفش کشيدند شکيب و صبرشان از کف بدر شد به روي و موي آن زن شان نظر شد چو ماه چرخ دين آن ديده‏ها ديد به منع از لعل اين ياقوث پاشيد که اين نرها بسان بختي مست دل از ديدار ماهي داده از دست گر اينگونه کسي بر زن نمايد نظر کارش به رسوائي فزايد گر از شهوت شود هوشش فراموش زن خود را کشد شب اندر آغوش بچيند گل ز گلزار جمالش بگيرد کام دل را از وصالش که زنها در کنار و بوس و لذات همه باشند يک بالطبع و بالذات بعيش از يکديگر فرقي ندارند تمتع را همه بر يک قرارند يکي نامرد مردي از خوارج در آنجا بود داخل ليک خارج چو بشنيد اين کلام دلنشين را بنفرين است اميرالمومنين را خدا گفتا کشد اين مرد را خوار که از دانش به دل دارد بسي بار بسلکش گنجها در بند باشد چقدر اين مرد دانشمند باشد چو بشنيدند ياران از شگفتي ز مرد خارجي آن زشت و زفتي گرفتندش ميان تا که کشندش به کيفرها سر از پيکر برندش شه دين گفت دست از وي بداريد به دشنام و به عفوش وا گذاريد دهيد از ناسزا يا ناسزايش ک

نيدش عفو يا بهر خدايش


صفحه 196.