حكمت 409











حکمت 409



[صفحه 192]

به روزي مردي اندر محضر شاه به آمرزش بگفت استغفرالله چو استغفار او را شاه بشنود پي آگاهيش زان لفظ فرمود نشيند مادرت اندر عزايت ببارد اشگ از چشم از برايت نمي‏داني تو از اين لفظ معني پي دانستن آن شو مهيا خود استغفار قصر مومنان است مقام و جاي عالي رتبه‏گان است بود لفظي آن را شش معاني است معاني را شنو داني که تا چيست پشيماني نخستين از گذشته است گنه شستن ز اوراق نوشته است دوم تا رخنه‏ها آري به ترميم گنه را ترک گيري عزم و تصميم همه کبر و هوا از سر گذاري دگر ياد از هوس هرگز نياري ادا سوم حقوق خلق کردن ديون را باز نمودن ز گردن به طوري که خداي فرد قهار بگاه پرسش ار کرديش ديدار دگر بر گردنت وزر وبالي بنا شد در بهشت آسان به بالي چهارم آنکه هر چه واجب و فرض که از ايزد بدي بر گردنت قرض به هنگام ادا در فکر واهي بدي افکندي آن را در تباهي به جاي آنکه بگذاريش خالص نماز و روزه‏ها را کرده ناقص باستغفار گرداني ورق را روي نيکو گذاري حق حق را هر آن خوبي که بد کردي به جايش به جاي آن ادا آري قضايش کمر بستن به همت شرط پنجم نمودن خويشتن را از ميان گم به طوري آوري سوي خدا رو به درگاهش زني آن گونه زانو بباري از د

و چشم اشگ چو باران به زاري تر نمائي دست و دامان که هر گوشتي که روئيدت به پيکر گدازد همچنان روغن در آذر چنان آتش به جان خود فروزي که همچون شمع در پيهت بسوزي ز نور توبه روشن گشته جانت بچسبد پوستت بر استخوانت درونت نور ايمان باز جويد به پيکر گوشتهايت باز رويد ششم آنسان که شيريني عصيان چشاندي بر بدن محفوظ شد آن چنان رخش تنت بندي به مهميز رياضت را شوي طوري سبک خيز که از طاعت ببيند تلخي سخت از آن راحت به زحمتها کشد رخت خلاصه گردي از تن پروري دور شود روشن دلت از پرتو نور ز کف هر چيز را گفتم چو هشتي به ميدان عبادت مرد گشتي بسا پس چهره را بر خاک درگاه به آمرزش بگو استغفرالله روان چون سوي عرش آنکه کني پيک ز بالا بشنوي از دوست لبيک به يک گفتن بيامرزد خدايت فرستد روح و رحمت از برايت


صفحه 192.