حكمت 407











حکمت 407



[صفحه 187]

جهان کز خون دو دستان رنگ دارد به زير پرده صد نيرنگ دارد فريب و هم زيان و درگذشتن بود او را مرام و داب و ديدن به مردان جهان اين زن پنايد عجوزي زشت دل بستن نشايد خدا بر دوستان بر اجر و پاداش نداد آن را نشد راضي به اعطاش براي دشمنش بر زجر و کيفر نه بپسنديد آن دار و مقرر چو انداز خويش آن را کردگارش به اجر و زجرکي بدهد قرارش کساني که بدان دل داده‏گانند سرائي هست و آنان کاروانند در اين منزل بدين دلبستگيها نکرده رفع رنج و خستگيها نه بزدوده ز خود گرد و درن را به آسايش نکرده جسم و تن را دو چشمان را نبرده نوش خوابي نکرده تر دهان از جام آبي ز دست و پا نکرده باز بندي نبسته بر لبان کس نوشخندي که بيني کاروان سالار زد بانگ که هان طي شد ز ماندن بهره و دانگ ستاده يا نشسته جمله خيزيد از اين منزل بدان منزل بکوچيد شويد آماده هنگام رحيل است امل همره اجل پيک و دليل است ز گيتي روي مي‏بايد نهفتن به راه مرگتان بايست رفتن


صفحه 187.