حكمت 372











حکمت 372



[صفحه 161]

بسا کس روز بر وي روي آرد نيارد روز پشت سر گذارد بسا کس که سر شب بود مغبوط سحرگه خون بر او با اشگ مخلوط به صبح اندر دلش صد آرزو بود چو شد ظهري نپنداري که او بود به شب بودي بپا قصر سرورش سر و کارش سحر با قبر و گورش نماز شام بودش تاج بر سر شفق چون زد کشيدش خاک در بر جهاني که چنين بي اعتبار است جوانمردا تو را با آن چکار است فشان بر اين عجوز زشت دامان به فرقش گرد رنجش را بيفشان


صفحه 161.