حكمت 359











حکمت 359



[صفحه 139]

هلا کالاي گيتي چون گياهي است که گردد خشک و در حال تباهي است به نزد بخردان آن را بها نيست نتاجش جز غم و درد و وبا نيست چراگاهي است پر خار مغيلان به درد نيش خارش پاي و شريان از اين دشت بلا گر کس رهاند خودش را فرس بيرون جهاند فشاند بال و پر از آميزش خاک شود سيمرغ سان بر اوج افلاک در آن نيک آشيان پرواز گيرد درونش نقش آسايش پذيرد اگر يابد به دنيا روزئي کم به از بسيار کان آيد فراهم در دولت جهان بر هر که وا کرد به فقرش روز ديگر مبتلا کرد ز مالش هر کسي دامان تکانيد دلش آسود و از غم جان رهانيد هر آن دل را به زيب و زيورش شيفت ز نيرنگش به صدها رنگ بفريفت دو روزش بعد ديدم داد دارد درون چون کور مادرزاد دارد دو گوشش هست ليک از پندها کر دو چشمش هست ليکن کور منکر گرفتار غم و رنج و ملال است دلش ز اندوه و محنت مال مال است بود قلبش اگر همچون صنوبر ندارد آن صنوبر غير غم بر بلا در خاطرش ريشه دوانده برگها رنج بيخش را کشانده به هر قصديش بيند خود گرفتار به هر غرمش محن بر خاطرش بار هميشه مغز از فکرش مشوش هماره با حوادث در کشاکش خلاصه بهر وي آسودگي نيست ورا بهره به جز افسردگي نيست چنين تا آنکه ديگر ناورد دم نف

س پائين رود جان از تنش کم به صحرايش در اندازند و هامون شود در گور تار و تنگ مدفون به حالي که ندارد راه چاره دو رگهاي دلش قطع است و پاره بنا بوديش عزم ايزد پاک بدفنش دوستان در خاک بيباک نه زن ديگر کند يادش نه فرزند نه خويشانش به ديدار آرزومند ولي مومن که پابند جهان نيست بسان سرو خرم مي‏کند زيست دو چشمش باز و بينا ز اعتبار است به چنگش رزق قدر اضطرار است سخن گر از جهان گويند جائي ندارد آن سخن را اعتنائي بدوزد زان ز فرط روشني چشم سخنها بشنود ليک از سر خشم هماره حال اين دنيا چنين است به فرزندان خود در قهر و کين است فلاني تا که نامش گفتني شد دو روزي مال دار آمد غني شد نگشته نام وي ورد زبانها که بر جانش زند دوران زيانها به دارائي نگشته شاد و خرسند که از فقرش فتد بر دست و پا بند بساطش ناشده از عيش رنگين دلش گردد ز رنج و طيش غمگين و حال آنکه ره نبود به وي تنگ ره آوردي نياورده فراچنگ برويش درگه اميد باز است همه بيچارگي را چاره‏ساز است نبيند سخت و دشوارش تدارک به خاکش خورد با سختي چو تارک زمانه روزگارش بر سر آرد سر از گورش بدر در محشر آرد همه اميد بيند نااميدي بدل بر رو سياهي رو سپيدي تمامي سود خود را ديده خسران ت

مامي آرزو را رنج و حرمان پشيماني ندارد سود ديگر مگر رحمي کند خلاق داور


صفحه 139.