حكمت 341











حکمت 341



[صفحه 123]

هر آنکس در عيوب خويشتن ديد ز عيب و آک مردم ديده پوشيد چو خود را ديد پر از عيب و آهو نمود از خلق بر زشتي خود رو به رزق و قسمت خود هر که خرسند بود دل را رهاند از غم و بند اگر شمشير کين را کس برافراخت بدان شمشير خود را کشته انداخت هر آنکس در جهان جور و ستم کرد به خود کرد وز گيتي خويش کم کرد به هر کاري هر آنکس شد به سختي خودش را ساخت قرن تيره‏بختي امور دهر بر خود هر که آسان گرفت او دل نگرديدش هراسان به گرداب هلاک ار کس شناور شد از لاي و گل دريا کشد سر بود امواج اين دريا چنان کوه دلا خود را مکن غرقاب اندوه از اين کشتي کزين يک تخته پاره ز گردابش مکان کن در کناره مکن جائي که جايت نيست ماواي به تهمت دامن خود را ميالاي به زشتان گر نمائي همنشيني ز تهمت روي آسايش نبيني کس ار بسيار گفتن را به کار است خطا بسيار و لغزش بيشمار است خطا از چشم سازد شرم را کم چو کم شد شرم ز ايزد کم شد آزرم ز رخ شرم از خدا را هر که برده است دل بي ترسش اندر سينه مرده است ز ياد حق چو آن بد دل برون است به فردا در جهنم سرنگون است بد مردم اگر کس ديد و بد ديد ولي بر خويشتن آن بد پسنديد بديد او ديگران را در رهي زشت در آن زشتي

و ليکن خود قدم هشت همانا اين چنين کس هست احمق که بر زشتي نکو داده است رونق قناعت را به خود هر کس گزيند به گيتي روي ناداري نبيند چو بر فرق از قناعت هست تاجش نيفتد بر خلايق احتياجش ز ياد مرگ اگر کس رفت در بند شود از کم به دنيا شاد و خرسند چو بيند خود چو طلي زود زايل کند نقش نقوش از سينه زايل اگر گفتار برخيزد ز کردار کسي را نيست پر در کار گفتار چو حرفش از عمل سرچشمه گيرد ره گفتار را کم مي‏پذيرد دلش از گفتن بسيار سير است به جز گفتي که از آن ناگزير است دلا اين گفته را چون نوش بينوش مکن اين گفته را از دل فراموش مر اين فصلي که چون بحري عميق است خرد در عمق ژرف آن غريق است به چنگ آور از آن درهاي شهوار وز آن کن استفادت درگه کار که گر چند مطلب را نيوشي به کارش بسته در کارش بکوشي به حشر از هر چه محنت بر کناري به عيش و نوش در جنت بکاري


صفحه 123.