حكمت 311











حکمت 311



[صفحه 96]

محمد اي مرا نخل برومند نهال بوستان فرزانه فرزند ز چيزي بر تو جانم بيمناک است که آن فقر است و ز آن جان در هلاک است هر آن مردي به گيتي تنگدست است بر بالانشينان جاش پست است بود هر چند او پاکيزه گوهر از او بد گوهران پيشند برتر پناه از فقر بايد بر خداوند همو برهاندت شايد از اين بند به جان مرد از فقر است آتش به ايمان و به دينش نقص و کاهش خرد از فقر و ناداري به بند است ز بي چيزي درون ريش و نژند است به گيتي هر چه خصمي برقرار است ز فقر و تنگدستي پايدار است ميان خلق و هر چه دشمنيها است ز بي چيزي است هر ما و منيها است به شر گر باشدش دنيا در دست فلک هر در که خواهد بر رخش بست به نيروي زر آن در مي‏گشايد بدان را نيک با خود مي‏نمايد خوش آن مرد فقيري کاو صبور است ز همت از در دارا به دور است فلک هر چند بندد بر رخش در به خورشيد فلک باشد گران سر ز خور در چرخ اگر يک قرص نان است به خوان خالي خود ميهمان است زد و نان و ز نانشان کنده دندان زده بر فرقشان سنگ نمکدان بخوان خود ز خود خون جگر خورد به بريان خسان دستي نياورد


صفحه 96.