حکمت 310
[صفحه 95] يکي پرسيد از آن سردار و سرهنگ که با ما گو که در هنگامه جنگ دليران کشتنت را بوده طالب چسان گشتي بر آنان چير و غالب چه باعث شد که دلهاشان دريدي بدنشان با چه اندر خون کشيدي شهش فرمود هنگام زد و خورد به هر کس کردم اندر جنگ برخورد به دست و تيغ من تا ديده انداخت دلش گرديد خون و زهره را باخت چو خود با من به ميزان محک کرد مرا بر ريزش خونش کمک کرد چو چشم پر ز خون و خشم من ديد بترسيد و ز زين بر خاک غلطيد
صفحه 95.