خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا











خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا



[صفحه 104]

چو پيغمبر از اين دنياي فاني قدم زد در سراي جاوداني چراغ دوده طاها بيفسرد رخ آل نبي از غم بپژمرد بشد ميراث اهل‏البيت تاراج ابوبکر از خلافت زد به سر تاج ابوسفيان ز راه خصمي و کين که بد در باطنش با دين و آئين برآن شد تا کند آبي گل‏آلود کز آن در چنگش افتد ماهي سود برفت عباس را برداشت همراه بيامد جانب شاه دل‏آگاه بگفتا اين چنين از حيله و مکر خلافت از چه شد حق ابي‏بکر چرا بايد تو در خانه نشيني به خود مر ديگري را برگزيني به بوبکر استم اول من مخالف ديگر اشخاص هم با من موالف برآنم تا برآرم سر به شورش بر او يکبارگي آريم يورش ز تخت سلطنت آرم به زيرش به درگاهت کنم فرمان پذيرش علي کز شر بوسفيان خبر داشت خبر از فتنه‏هاي زير سر داشت ميان مردمان بر پاي استاد در درج گهر اينگونه بگشاد که اي مردم ز موج فتنه و کين هجوم آريد سوي کشتي دين شما در ورطه بحر خلافيد به طاعت موجها در هم شکافيد بدل سازيد اين دوري و نفرت به صلح و بر صفا ياري و نصرت بناي اختلاف از بن برآريد ز سرها افسر نخوت گذاريد به بوبکر و عمر بايد مدارا نمايد هر که دارد دوست ما را قرين آنکس به فوز است و فلاح است که از ياور به جسم وي جناح است مرا

چون نيست ياري و مددکار ز نزدم هم مهاجر رفت و انصار اگر حق را شوم بي‏يار طالب به حق ناحق شود آنگاه غالب به کاري دست بردن دون اسباب بدان ماند که نوشد کس عفن آب بسان لقمه‏اي باشد گلوگير که آکل را کند از جان خود سير و يا مانند ميوه نارسيده است که غير موقعش از شاخ چيده است هر آنکس نارسيده ميوه‏اي خورد زراعت در زمين ديگري کرد تک و تنها طلب کردن خلافت بود چون ميوه خام پرآفت که از اکلش زيان در جسم و جان است چو ذرع خويش در ارض کسان است ز حق گر من سخن گويم در آن حال بپا گردد هزاران قال و ماقال يکي گويد بود از حرص شاهي علي هم زين نمد خواهد کلاهي يکي گويد بدين زيبنده منصب علي از ديگران پيش است و انسب و گر در گوشه ساکت نشينم ز شاخ صبر شيرين ميوه چينم سکوتم مي‏شود بر ترس تفسير من و ترسيدن از جنگ و شمشير پس از آن جنگهاي سخت و سنگين که با گرگان نمودم در ره دين بسا سرها که از پيکر پراندم بسي پهلو که باز و بين دراندم بسي گرز گران بر گله خود زدم کز صاحبش شد بر فلک دود وليد و شيبه من در خون کشيدم به بدر و در حنين من صف دريدم منم کاندر احد آن جنگ خونبار برآوردم دمار از خيل کفار ز دست و تيغ من در جنگ احزاب پر از خون گشت خندق

چون ز سيلاب سر عمرو دلاور من پراندم دل احمد ز غمها من رهاندم سوي خيبر چو من آهنگ کردم رخ مرحب به زردي رنگ کردم مرا تا يال و برز اندر وغا ديد ز بيمش مرغ جان از تن بپريد به هر جا هر چه شير صفشکن بود به جسمش لرزه‏ها از بيم من بود به ترس و بيم نسبت دادن من بود از سوء راي و زشتي ظن نه من از مرگ هرگز سربتابم که خواهانش چو در دير يابم بود مانوس چون کودک بپستان علي بر مرگ آنس باشد از آن مرا مردن به راه حي يکتا نبود خوش طعم چون شير گوارا من گويا از آن بيني خموشم که باشد باري از دانش به دوشم اگر سرپوش از آن علم پنهان براندازم شود در لرزه ابدان فتد در سينه‏ها اندر طپش دل چو اندر خاک مرغ نيم‏بسمل شوندي مضطرب جانهاي آگاه چو آن موئين طناب اندر دل چاه پس آن بهتر که در کنجي شکيبا کشم دامان نشينم فرد و تنها


صفحه 104.