حكمت 281











حکمت 281



[صفحه 67]

مرا اندر گذشته بود ياري که بد در کار دينش پايداري جهان در ديده‏اش بد خوار و کوچک متاع دهر را مي‏ديد اندک چو از دنيا به دل مي‏داشت دردي منش ديدم بزرگي راد مردي نبودش غم حساب بيش و کم را نبودي سلطنت بر وي شکم را ز هر چيزي نبد دستش بدان بند نبود از جان بدان چيز آرزومند ز دنيا ور که چيزي گاه مي‏يافت ز استغنا سر از آن چيز مي‏تافت دلش چون پرده اندر رازپوشي لبش چون غنچه در کار خموشي سخن را ساز کردي چون به محفل سخن گويان سخنشان بود باطل حکيمانه بيان بس دلنشين داشت دهان سائل از او پر انگبين داشت ز هر مطلب نکو بگشود بابي به کام تشنگان مي‏ريخت آبي به مردم با خضوع و مهربان بود به حال با تواني ناتوان بود به کار بندگي چون نفس بگماشت به ديده خلق او را خوار پنداشت به هنگام جهاد و کار و کوشش بدي پر خشم شيري پر ز جوشش چو مار دشت و چون افعي پيچان شتابان بد به امر و کار يزدان به دعوي با کس ار بد در تقاضي نميزد حرف جز در پيش قاضي به برهان و به نيروي دلائل حريفش را نمودي حرف باطل نکردي بي جهت از کس نکوهش پذيرفت از خطاکار عذر و پوزش بلا را نزد مردم دم نمي‏زد دم از رنج و غم و ماتم نمي‏زد چو جانش از بلا و رنج مي

رست سکوت لعل خود را قفل بشکست به هر کس پند دادي گاه گفتار خودش آن پند را مي‏بست در کار ز طاقي بس بدين بد خاطرش جفت نمي‏کرد آنچه از اول نمي‏گفت بگفتن گر که بر وي چيره بودند ز خاموشي به کارش خيره بودند چو دريا خاطرش پر گوهر راز شنيدن را بدي پر حرص و پر آز دو تا کار ار که مي‏آمد گهي پيش يکي گر خواست زان دو نفس بد کيش هوس بر هر کدامين که نظر داشت خلاف نفس را زان ديده برداشت دريغا اين چنين يارم شد از دست مرا در غم نشاند و خود ز غم رست مکان در قصر و گلزار جنان کرد مرا در فرقتش آتش به جان کرد شماها را سزد با نيتي پاک از او خوهاي نيکو کردن ادراک چو او در کار و در کردار بستن دل و از دست ديو نفس رستن و گر درک تمامي را ندانيد کم و اندک از آن را وا نمايند که چيز اندک و کم گر شود درک به از بسيار کان يکجا شود ترک


صفحه 67.