حکمت 267
[صفحه 55] گر انسان از طمع در بند آب است بداند حرص و آز آبش سراب است طمع در آبگاهت ميکشاند کجا آبي به کامت ميچشاند به چشم اين خيانتگر حيا نيست به عهد اين ضمانتگر وفا نيست بسا نوشنده کان جامش بدست است و ليک آبش به حلق اندر شکست است بشر يکدم شد ار در عيش و در نوش شدش همدم غم عيشش شد فراموش هر آن چيزي که دل گرديد خواهان هر اندازه که ميباشد بزرگ آن به دست ار اوفتاد و رفت از دست همان اندازه فقدانش بزرگ است بدن را آرزو رنجور سازد دو چشمان خرد را کور سازد بگردان ز آرزو اي دوست رو را تو ميکن کور چشم آرزو را چه خواهد آرزويت بست با بند تو بکسل آرزو را بند و پيوند هوا را با هوس چون در گذاري نصيب خويش را در چنگ آري به سوي رزق اگر کمتر شتابي شتابد او سويت نيکش بيابي
صفحه 55.