حكمت 254











حکمت 254



[صفحه 41]

شنيدستم که حارث زاده حوط که بودش دل به شک از شاه مربوط به شه گفتا گمان داري دل من به اصحاب جمل دارد شک و ظن که آنان رفته اندر راه باطل به راه حقشان پا رفته در گل گمان من بدان که غير از اين است بدين داري آنانم يقين است چو ناسخته سخن زو شاه بشنود مخاطب کرد حارث را و فرمود تو ديدي امر را با چشم ظاهر نديدي باطنش را با مشاعر به چشم حق نگر پرده کشيدي و ليکن پرده از باطل دريدي لذا اين گونه ماندي مات و حيران روان گرديدي اندر راه شيطان نه باطل را شناسائي و ني حق لذا گشتي سزاي طعنه و دق شد انوار حقيقت از دلت حک اسير افتادي اندر پنجه شک بگفتا حال کاين امر است مبهم براي آنکه از اين ورطه برهم به ابن عمر و با سعد وقاص همان به تا گزينم گوشه‏اي خاص مگر سالم شوم بيرون ز گرداب به دستم افتد از اين ورطه پاياب بگفت ابن عمر با ابن مالک به تيه کجروي، هستند سالک نه از حق اين دو تا کردند ياري نه خود بگرفته از باطل کناري نه تنها باطل از آنان به کار است که حق از کارشان بيزار و زار است کنون خواهي به آنان همنشين باش برون از راه حق و شرع و دين باش


صفحه 41.