حكمت 253











حکمت 253



[صفحه 39]

معاويه ز جام ملک چون مست شد و کسرا صفت بر تخت بنشست سپاهي خيره و خونخوار و جرار روان کرد از پي تاراج انبار هجوم آورد آن جيش از جسارت نمود انبار را خالي به غارت خلايق را به زير پي سپردند تمامي هر چه را ديدند بردند مخازن را به هم درها شکستند به پشت انبان خود بستند و رستند شه دين را جگر گرديد پر خون پياده تاخت خود از کوفه بيرون ز پي يارانش با دستان و حليه رسيدندش به نزديک نخيله نمودند عرض با راي و درايت کنيم اين قوم را از تو کفايت جلوگيري از آنان را بتازيم به مردي کارشان با تيغ سازيم شه از سوز درون آهي برآورد به ذات اقدس يزدان قسم خورد که اينسان که شما در کار سرديد نه اهل درد و ني مرد نبرديد نه تنها بارم از دل برنداريد که بر دوشم شما خود زشت باريد به من هستيد خود پر جور و جافي ز من کي ديگران را بوده کافي به پيش از من که عدل و داد کم بود به ملت از سلاطين بس ستم بود کنون از دست بيداد رعيت منم در بند آزار و اذيت و حال اينکه من سلطان و ميرم تو گوئي امرتان بايد پذيرم اگر محکوم احکامم شمائيد به من پير و چرا چون پيشوائيد چو اين آتشفشان مطلب ادا کرد به دلها آتشين شوري به پا کرد دو تن ياران نهاده سر

به پايش چنين گفتا يکي بعد از ثنايش من از بندد گر افراد رستم خودم را با برادر مالک استم به ما هر دو دهي هر امر و فرمان دهيم انجام آن را با دل و جان صف دشمن اگر گوئي بدريم بدريم و طمع از جان ببريم به بحر آب و در درياي آتش شويم اندر ز روي ميل و خواهش شهش گفت ار دهيد اين کار انجام نيايد از شما کاري به فرجام به جز بر شدت دشمن فزايد به يک ملک از دو تن کاري نيايد


صفحه 39.