حكمت 219











حکمت 219



[صفحه 4]

هر آن ک‏س در جهان دارد غم و درد به فرق بخت ريزد بيجهت گرد به غم بودن جهان را مي نشايد براي درهمش درهم نبايد براي زرکس ار حالش نزار است به خشم از خواست پروردگار است خدا خود کار گيتي نيکو آراست بشر را در غنا و فقر او خواست ز بي زري به تن جامه دريدن بود از حکمت حق سر کشيدن ز درد دل به کس گر مرد حاکي است همانا از خداي خويش شاکي است چنان بادام لب را دار بر هم چو غنچه با دل خونين مزن دم مشو در نزد دارايان فروتن مکن خم بهر مال خلق گردن که کس گر بهر زر گردن نهاده است دو سوم دين خود از دست داده است به دنيا بنده‏اي گر خواند قرآن به عقبا رفت اندر نار سوزان نبوده است او دلش ز ايمان و دين پر به آيات خدا کرد او تمسخر چرا زيرا کس ار قرآن بخواند عمل را رخش در ميدان جهاند چو ني بندد کمر در کار و کردار بهشت عدن را گردد سزاوار چو قرآن خواند و از آن دست برداشت به محشر جاي در قعر سقر داشت زر و زيب زمانه گر دلي شيفت کسي را جان به زرق و برق بفريفت به سه چيز مهم سازد دچارش نمايد از سه غصه بيقرارش يکي رنجي که آن پيوسته با اوست دگر حرصي که چون مغزيست در پوست سه ديگر آرزوهاي درازش بدارد اين سه چيز از کار بازش دلا حرص

جهان بگذار از دست ز درد درد آلودش مشو مست ز رنج و حرص و آمالش بپرداز دل و چون باز کن آزاد پرواز عجوز دهر را با کس وفا نيست به چشمان سپيد وي حيا نيست يلان را با کمندش مي‏کشاند سر خاک سيهشان مي‏نشاند


صفحه 4.