خطبه 004-اندرز به مردم











خطبه 004-اندرز به مردم



[صفحه 99]

زبير و طلحه چون در خون طپيدند مکافات و جزاي خويش ديدند به کنجي کرد باطل جا و مسکن عيان شد حق بسان ماه روشن خطابي کرد شاه دين به مردم چنين بگشود لب بهر تکلم

[صفحه 99]

شما بوديد قومي سخت نادان به ميدان جهالت رخش تازان به نور ما ز بيغوله غوايت شديد اندر به شه‏راه هدايت به دلتان تافت انوار تجلي مکان کرديد اندر جاي اعلي به اورنگ سعادت تکيه کرديد ز بستان سيادت بهره برديد ز تاري شبان آخر ماه به نور صبح ما برديد خوش راه ز دين تا تافت برق روشنائي گرفتيد از بتان يکسر جدائي مقام نيک را گشتيد حائز به فضل و علم گرديديد فائز مشرف جملگي بر دين اسلام شديد و در جهان پيچيدتان نام به خدمتهاي ما هستيد مرهون ز منتهاي ما همواره ممنون هر آن گوشي که نپذيرد ز ما پند نسازد کام جان شيرين از آن قند نواي دل‏نواز حي داور همان آواز و گلبانگ پيمبر که همچون رعد اندر دهر پيچيد فلک بشنيد و پا کوبيد و رقصيد جهان از صوت نيکش پرنوا شد ميان بربست و بر خدمت بپا شد چنين آواز هر گوشي که نشنيد چو چنگ از خويشتن بيخود نگرديد هميشه در جهان سنگين و کر باد ز درک موعظتها بي‏خبر باد هر آن گوشي که راه سمع آن سد شد و نشنيد گلبانگ محمد ز من اين جانفزا صوت ملايم نخواهد بشنود درد هر دايم ز خوف حق هر آن دل هست لرزان به محشر باد آن دل شاد و خندان ز ترس و بيم دو گيتي بري باد مقام ذات پاک داوري باد ز بسکه از شما

اشخاص مغرور نديدم مهر و ديدم کينه و زور دريده پرده مهر و وفا را گشوده باب طغيان و جفا را دوروئيتان به چشمم گشته محسوس ز ياريتان شدم همواره مايوس نکرديد از عهود دين صيانت هنرتان غدر و مکر است و خيانت شماها را نکو بفريفت شيطان به دور افکندتان از دين و يزدان مرا که بر تن از تقويست جلباب به دينم مرکز و بر دانشم باب ز درگاهم تمامي پا کشيديد چو کوران بر در ديگر دويديد مرا بر قلب معکوس شماها صفاي باطنم کرده است بينا نفاق و مکرتان نيکو شناسم براي دينتان اندر هراسم لذا روزي که در بحر ضلالت همه گشته شناور از جهالت بگرد هم نشسته دل شکسته به روهاتان در اميد بسته همه از جهل و کوري و فلاکت شده گم در بيابان هلاکت!! هزاران چاه کنديد از پي آب وليکن بود آب علم ناياب براي رهنما گمراه بوديد ز اوج دين به قعر چاه بوديد چنان روزي براي رهنمائي علم کردم قد از لطف خدائي تمامي پرده ناحق در آن دم شماها را به راه حق کشاندم کنون قفل زبان خود شکستم سخن را رشته گوهر گسستم به اسرار درون گويا شدم من علوم دهر را دانا شدم من هر آن رايي که با من شد مخالف به لعن و دوري از حق شد مصادف ز فرمانم هر آنکس رفت بيرون دلش بي‏نور باد و ديده پرخون

از آن روزم که نور حق به دل تافت بسان سينه سيناش بشکافت دلم ديگر به گرد شک و ترديد به ياري خداوندي نگرديد زمين و آسمان بر خصمي من شد ار هم پشت بودم زان دو ايمن وليک اين ترس زد از قلب من راه مبادا امتان گردند گمراه چنان که پيش از اين موسي بن عمران نبودي خاطرش بر جان پريشان همي ترسيد بر امت ز جهال ز بيدينان و از ظلام و ضلال که همچون سامري از بخت وارون برندي خلق را از راه بيرون ولي چون ساحران از وي اطاعت نمودندي خداوند از عنايت ز تيه کفرشان نيکو رهايند به شهرستان ايمانشان کشانيد کنون ما و شما در حق و باطل به هر يک زين دو هر يک گشته خوشدل من اندر راه حق گرديده پويا شما بر گفت باطل گشته گويا بسان چشمه صاف و درخشان ره حق است همواره نمايان وجود اين آب را هر کس يقين داشت جگر را تازه از ماء معين داشت ز آب خوشگوار حق بنوشيد ز کفر و ناحق و کين ديده پوشيد


صفحه 99، 99.