حکمت 142
[صفحه 184] يکي روزي از آن درياي دانش يکي از مردم دين کرد خواهش که از حکمت نهد بر گردنش بند کند روشن دلش از گوهر پند کشيد بيرون ز تيه خودپرستيش رهاند جان ز زنگ و سکر و مستيش در گنج لالي شاه بگشود به اندرزش گهر پاشيد و فرمود مباش اي مرد تو درد هر چون آن که دون کار باشد مزد خواهان به روي او دراز مستي فراز است امل با آرزوهايش دراز است عمل زشست و در فکر بهشت است بدور از توبه و از بازگشت است بظاهر در لباس پارسائي است به باطن از خدا او را جدائي است شود دنيا از بهرش فراهم نگردد سير و حرصش شد جهنم و گر دنيا نمايد پشت بر وي نباشد قانع و صبرش شود طي ز هر چه دارد اندر ناسپاسي است زيادت را به فکر از کم قياسي است ز زشتي مردمان را سخت ناهي است خودش در راه زشتي و تباهي است بخوبي خلق را نيکو است آمر بديها از خودش پيدا و ظاهر اگر چه دوست دار نيکوان است ز کار نيک ليکن تن زنان است به اهل مصيبت خصم است و دشمن خودش از اهل عصيان است يکتن گناهان بس که کردار آورده انبوه به نزدش مرگ باشد زشت و مکروه و حال اين گنه را پي فشارد گناه از کف کجا و کي گذارد پشيمان ميشود چون گشت بيمار چو به گردد ز سر گيرد همان کار اگر آسايشي به رش دهد دست و گر گردد بدست رنج پابست در اين يک کبر و مستي کرده ظاهر در اين يک ميشود افسرده خاطر در اندوه و بلا زاري کنان است به عيش و راحتي دامن کشان است ز دنيا گر چه اندر بدگماني است ز عقبي جز به ايمان و يقين نيست و حال اين بدنيا گشته طالب بر عقبي نفس بر وي نيست غالب گناهي کم اگر از کس زند سر شود بر وي دلش در بيم و آذر ور از خود کار کم گرديد با ديد دو چندان مزد دارد چشم اميد بهنگام غني در زشتکاري است بگاه فقر اندر ذل و خواري است عمل کوتاه از وي هست و کردار گه خواهش کند اصرار بسيار اگر گردد دچار نفس و خواهش ز مستي افکند خود را در آتش هماره سرنگون در چاه زشتي است نه فکر توبه و ني بازگشتي است اگر پيشآمدش رنج و بلائي نه دين داند نه آئين ني خدائي مگر خود زان بلا و غم رهاند ز بند دين خودش بيرون کشاند براي غير در اندرز و پند است ولي بيرون ز پند آن خود پسند است ز مردم کمترين کس گاه کردار به مردم طعنه زن در کار بسيار بدنيا سخت کوش و تند آهنگ بر عقبي کند و سهلانگار و پي لنگ بگرد آوردن زر گشته مايل ز فکر آخرت بيزار و غافل بود طاعات يزدان گر چه پر سود بعصيانش زيانها گشته موجود وليک اين سود او بيند غريمت ز ناداني زيان داند غنيمت به عصيان روز و شب پا ميفشارد بطاعت پاي کمتر ميگذارد اگر از مرگ ميباشد به تخويف تدارک را بود انباز تسويف بکار زشت ميباشد شتابان ز فعل نيک ميباشد گريزان گناهان از خودش بسيار و انبوه شمارد کوچک و کم کاه آن کوه وليک از کار نيک خلق در شک بزرگ افعالشان دانسته کوچک به مردم باز از او باب شماتت ولي برخود ستائي کرده عادت اگر در محفلي جمعي توانگر بلهو و در لعب انباز و همسر بديگر جلسه خيلي از فقيران بدور از لهو دل پر ذکر يزدان هم او با اين فقيران ميستيزد از اين مجلس به آن مجلس گريزد فکنده پشت سر ذکر خدا را گزيند بزم لهو اغنيا را به حق بر وي اگر کس ادعائي کند گرديد از او کار خطائي ز حکم حق بسختي تن زنان است پي سود خود و خسر کسان است نگردد بر زيان خود زبانش به مردم از زبان عايد زيانش خودش در قعر گودال غوايت نمايد خلق را راه هدايت وليکن مردمان ز و برده فرمان خلاف خلق خود عاصي به يزدان نهاده سنگ خود کم در ترازو تمام استاندنش از ديگران خو اگر پيشآيدش کاري بگاهي کز آن راضي بند ذات الهي ولي مردم از آن کارند خشنود چو راه ترس حق بر او است مسدود رضاي خلق بر خالق گزيند که کوچکتر خداي از خلق بيند خدايا ش رح حال ما است اينها کلام الله ناطق کرده انشاء اگر چه ما ز راه تو بدوريم به تاريکي درون بيرون ز نوريم ز درگاه تو چشم مهر داريم که خوهاي بد از کف درگذاريم به گمراهي ماها خود گواهي نشان ده راه و از زشتي پناهي بدلمان تخم تقوا را تو ميکار ز گمراهي سوي رهمان تو ميآر بکن از سينهمان هر خار زشتي بکش از نار در بزم بهشتي
صفحه 184.