حکمت 121
[صفحه 151] مر از چند کس دل در شگفت است بجان آتش از آنان درگرفت است نخستين شخص داراي بخيل است که او در حال دارائي ذليل است ز فقري که بود از آن گريزان دو اسبه ميشتابد جانب آن از آن ثروت که ميباشد طلبکار بود در واقع از آن دور و بيزار به پايان عمر را در عين دولت برد با سختي و فقر و مذلت خدا دارائيش بسيار داده براي وارثش ليک او نهاده چو افعي گنج را او پاسبان است امانت دار بهر ديگران است ز چشم تنگ و بخل آن مزد بدبخت نمايد زندگي با حالتي سخت ز نار فقر در اينجا بتاب است بسان اغنياش آنجا حساب است دگر آن کس که خويش شد تکبر مرا دل از تعجب ز و بود پر که ديروز آب گنديده مني بود کنونش سر پر از کبر و مني بود به فردا در لحد پوسيده باشد کثيفش لاشه و گنديده باشد چنين کس از چه در گردنکشيها است به کبر و عجب و در آتش و شيها است تعجب بازم از آن شخص خيزد که با خلاق گيتي ميستيزد خدا از خار و گل پيدا و باديد و ليک او از خدا در شک و ترديد بجانش نور وحدت مينتابد بود مشرک به ايمان ره نيايد و گر ز آنکس که عقبار است منکر به حشر و نشر آن روز است کافر و حال آنکه اول نشاه ديده ز نشاه آخرت پايش کشيده نداند کز عدم آنکس که مو جود و را کرده تواند کرد نابود شگفتي باز من دارم از آن مرد که دارد بهر دنيا دل پر از درد سراي آخرت از وي خراب است پي آباد دنيايش بتاب است به راه دارفاني سخت سالک سراي باقي از وي دور و تارک
صفحه 151.