خطبه 043-علت درنگ در جنگ











خطبه 043-علت درنگ در جنگ



[صفحه 248]

معاويه چو از دشت غوايت نيامد سوي شهراه هدايت به تخت شام شد با عز و تمکين بزد يکباره پشت پاي بر دين پس آن آئينه نور تجلي (جرير ابن‏عبدالله بجلي) فرستادش به عنوان رسالت به سوي پور هند از استمالت مگر او با زبان چرب و شيرين بخواباند شرار خصمي و کين معاويه کند با شاه بيعت کشد سر زير زنجير اطاعت از آن سو زاده سفيان شرير معطل کرد اندر شام (جرير) به مير مومنان گفتند ياران که بايد زين کين بستن بر اسبان معاويه سر از بيعت به در برد به دشت جنگ بايد پاي افشرد ز مخزن لعل را با گوهر آمود به پاسخ شاه دين اين گونه فرمود به جنگ اکنون به سوي شام رفتن بدان ماند به ناخن کوه سفتن بهانه فتنه اندر دست ايشان بيفتد کار ما گردد پريشان اگر چيزي به خاطرشان نهفته است گل طاعت به دلهاشان شکفته است نمايم ابتدا در جنگ چون من شود گلشن دلان را قلب گلخن ولي من بر رسولم وقت تعيين نمودم تا نماند بيش از آن اين تجاوزگر جرير از وقت بنمود توان درباره‏اش دو حکم فرمود يکي آنکه معاويه ز نيرنگ به ميل خود دل آوردش فرا چنگ فريبش داد و نزد خود نگهداشت و يا گفتار من نشنيده انگاشت پي تحصيل پاسخ کرده سستي نمود از عهد و پيمان نادرستي بود

تا قاصد ما اندر آنجا شما رفق آوريد و من مداوا وليکن گر شماها از پي جنگ کنيد از بهر کين جستن کمر تنگ مرا قلب غمين خوشحال سازيد درون از شوق مالامال سازيد پي ياري دين بس روز و بس شب نمودم زير و رو اين امر و مطلب بپائيدم همه اطراف آن را ز عين و انف و زير و رو به يک جا نديدم چاره غير از دو تا کار يکي انکار و ديگر جنگ و پيکار يکي خنجر کشيدن از ميانه يکي ز اسلام بگرفتن کرانه ولي لازم نمي‏باشد به توضيح که دين بر کفر خواهم داد ترجيح لواي شرع خواهم بر کشيدن صف بد خواه خواهم بر دريدن اگر اسلام در دوران عثمان چو جسمي شد که بهر آن نبد جان جهت آن بد که او احداث بسيار پديد آورد اندر دين دادار گشود او دست بر جور و تعسف به اهل دين نفرمود او تلطف پيمبر را به دين پيرايه‏ها بست حدود و سد و ثغر شرع بشکست نه تنها مردمش ياري نکردند ز بد گوئيش خودداري نکردند زبان قدح و تعريض و مذمت بر او شد باز از جمهور امت نداد او باز در رفتار تغيير در آخر کشته شد با دست تقدير هر آنکس قتل عثمان داشت منسوب به من باشد خلاف امر و مطلوب مرا دامان از اين تهمت مبراست اسد را و ز نه از ثعلب چه پرواست


صفحه 248.