حكمت 118











حکمت 118



[صفحه 147]

يکي نعشي روان بر دوش مردم به روزي بود و مردي در تبسم رفيقان بهر وي از ديده گريان سبک مغزي ز پي شادان و خندان اميرالمومنين آن خنده بشنفت بحال اعتراض آشفته و گفت تو گوئي مرگ و مردن بهر ما نيست کنيم اندر جهان همواره ما زيست بجز ما را اجل باشد مواظب براي غير ما مرگ است واجب و يا گوئي که اشخاصي بمردند برون رخت از جهان ناچار بردند نمي‏باشند جز خيلي مسافر بنزد ما همه روزاند حاضر تمام از مرگ و مردن بوده منفور رفيقان را سپرده در کف گور نهان اقوام را در حفره تنگ سوي ميراثشان خوش کرده آهنگ چو ما را نست چشم اندر بصيرت نمي‏گيريم از آنان پند و عبرت تغافل را نهاده پنبه در گوش بکلي کرده آنان را فراموش و حال آنکه در آفت دچاريم دم مرگيم و باک از آن نداريم خنک آن نيک نفس آزاد مردي که از دين در درونش هست دردي به پيش نفس خويش افکنده و خوار نکويش اعتقاد و پاک کردار همه پاکيزه دارد خلق و خو را ز خلق او سوي خالق کرده رو را به مردم مل مي‏بخشد ز ادراک ز گفتار اضافي دارد امساک ز سرها دور از او دست و زبان است به راه شرع پيغمبر روان است از او مردم به عيش‏اند و به رحمت نباشد نسبتي با وي ز بدعت هماره در ره پروردگار

است نکويش خلق و خوي و قول و کار است


صفحه 147.