حکمت 116
[صفحه 144] از احوال قريش از مهر دانش يکي شخصي به روزي شد بپرسش بفرمود ار بنو مخزوم خواهي بدان بشناس آنان را کماهي بنو مخزوم پر باساند و طيشاند گل خوشبوي بستان قريشاند دماغ جان ز بوشان عطرآگين دو نرگس چشم مردانشان خمارين بقد چون سروها بالا بلندند برخ خوش منظراند و دل پسنداند شجاعت با شرافت را نشانند سماحت را مثل درد استانند به چهره ماه صورت دخترانشان به گفتن شکرين منطق زبانشان ز جان غاشق شويشان گاه ديدن تو خواهي تنگشان در برکشيدن تغزلهاي دلکششان شنفتن ز بستان بوسهها شيرين گرفتن و ليکن عبد شمس از راي و تدبير شکار آرزوشان هست نخجير همه آرائشان نيک است و ثاقب همه افکارشان سخت است و صائب همه هم پشت در دفع ملمات همه همدست در رفع مهمات فلک گر که کمر بندد بکينشان گشودن حلقه باشد در نگينشان ولي ما خيل فرزندان هاشم بشر را برترين فرديم و عالم نه تنها بيش و برتر از قريشيم ز عالم برتر از حظيم و عيشيم خردمنديم اندر علم و دانش جوانمرديم گاه بذل و بخشش هر آن چيزي بدست قدرت ماست به راه حق دهيمش بيکم و کاست گه پيکارمان گر جان و گر سر دهيم آسان به راه دين داور چو جانان خواست جان گو جان چه باشد نه جان کان لايق جانان نباشد به چنگ ما بجنگ افتد چو شمشير بسا سر که ز زين گردد سرازير شجاعت را به ميدان رخش تازيم گهي گيريم سر گه سر ببازيم به بزم اندر سخاوت ميرو بدريم به رزم اندر شجاعت مهر و صدريم گر از حيث شمار آنان فزوناند به مکر اندر ز خوشروئي بروناند گه بر خورد با مردم ترش رو سبکشان سنگ نيکي در ترازو وليکن ما بگفتن بوده افصح به مردم پند را از هر کس انصح گه ديدار با روئي گشاده بسوي اهل حاجت رو نهاده طريق علم و دين از ما هويدا است بشر دستآزمود دانش ما است
صفحه 144.