حكمت 115











حکمت 115



[صفحه 142]

جهان را حال همچون کز ره ماريست برون نرم و درون پرزهر کاريست و را نادان مغرور است خواهان خردمند است ليک از آن گريزان چه اشخاصي که اين افعي گزيده بدم اين اژدها بس کس کشيده برونش پرفريب از خط و خال است درون پر زهر و بر جان زان ملال است از اين شوهرفکن زن باش تن زن بکش اين مار را مانند بهمن از اين بام سپيد ابر و بکن دل و ز اين فرزند کش پيوند بگسل چه خواهي زين جهان پيچ در پيچ که غير از غم نباشد حاصلش هيچ ببين تا چند و تا کي بهر هيچت دهد چرخ ستمگر پيچ پيچت اگر عيشي است صد تيمار دارد و گر برگ گلي صد خار دارد گر انسان شب بدان در بزم سور است سحر همسر بمار و مور گور است همان گردي که با هر گردبادي است سر دارا و مغز کيقبادي است هنوز آيد صدا از باره طوس که اين خشت است مغز فرق کاوس دو دست پور دستان را ببستند طلسم از جسم روئين تن گسستند اجل کتفين ذوالاکتاف ماليد به بازوهاي بهمن مار پيچيد کمانداريست اين گرودن بي پير که از ابر ترکشش بارد همي تير چو زهر غم بخوبان جهان داد کجا ما و تو را خواهد امان داد


صفحه 142.