حكمت 105











حکمت 105



[صفحه 130]

ز گنج راز حق سرپوش بگشود چنين درباره دل شاه فرمود که انسان را بود در سينه تنگ يکي پاره درون از گوشت آونگ شگفت‏انگيزتر چيزي بدوران نديد و کس نخواهد ديد چون آن بود آن مرکز کل غرائب در او پيدا شود هر دم عجائب ورا گفتند قلب از بس تقلب در آن ره يابد و دارد تقرب در او جمع است هر چيزي ز اضداد ز مهر و قهر و کين و داد و بيداد چو بوقلمون بهر ساعت برنگي است گهي اندر صفا و گه بجنگي است گهي مخزن بود بر علم و دانش گهي کانوني از جهل است و آتش گهي از نور دين خورده است صيقل بکارش گه ز تاريکي معطل گه اميد ور جابر او است چيره گه از فرط طمع خوار است و تيره اگر گاهي طمع بر وي بتازد بيايد حرص و کارش را بسازد چو نوميدي بدو آرد تعطف بميرد زير اندوه و تاسف در آن گر کينه گردد رخته افکن ز فرط خشم درد پوست بر تن و گر خوشنودئي گرديد يارش ز هشياري بسر مستي است کارش فرو گيرد چو بيمي ناگهانش بگيرد بيم کوتاهي عنانش بر او چون دست بدهد امن و وسعت فتد در دام و بند کبر و نخوت مصيبت ور که در آن افکند بار برسوائيش در آن دم کشد کار گر احيانا فتد کاري بدستش ببد مستي نمايد پاي بستن و گر فقريش گردد در گزيدن ز غم خواهد بتن جامه

دريدن گرسنه ماند يکشب ور که بي‏نان ز ضعف افتد ز پا همچون زبونان خورد از حد فزون گر نان شود سير ز خوردنها شود بيزار و دلگير بنابراين يکي چيزي است اين دل که در آن هست هر آسان و مشکل يکي آئينه بر هر راز و سر است هر آن تقصير بر جاش مضر است بملک تن بدان دل چون خليفه است ز لطف حق نمونه است و لطيفه است بپردازيش گر از هر بد و آک شود آن بزمگاه ايزد پاک سياهش ور کني از رنگ عصيان در آن مي‏گستراند فرش شيطان دلا دل را ز آلايش بپرداز بدان دل کن بسوي عرش پرواز ز دنيا قلب خود را شست و شو کن برون از آن خيال گاه و گو کن بجائي که خدا بايد زند تخت نبايد افکند شر و هوا رخت بهشتي که خدا از وسعتش دم زد و گفتا فزون است از دو عالم به پيش دل بدانکه وسعت آن مثال حلقه است اندر بيابان اگر فيض ازل خواهي در اين جام ز پاي دل بکن هر بند و هر دام مر اين آئينه صافي از هوا کن ورا منزلگه خاص خدا کن


صفحه 130.