حكمت 101











حکمت 101



[صفحه 123]

يکي شب کرده اين سقف ملمع بتن پيروزه گون ثوب مرصع هوا همچون هواي صبح روشن نسيمش چون نسيم باغ و گلشن فلک افکنده از گردن حمايل شده زرينش از انجم شمايل جهان از نافه شب خوش معنبر عطارد کرده گيتي را معطر کواکب زرد و سرخ اسپيد و ازرق ببرج خويش هر يک بسته بيدق ثوابت بر سر جا ايستاده بمرکز روي سياره نهاده نشسته زهره چنگي بر اورنگ ز پروين هفت خوشه گشته آونگ شده ناهيد جايش در عماري ولي مريخ در خنجر گذاري فروزان فرقدان در آن سحرگاه بسان چهره يوسف در تک چاه کمر در بندگي بر بسته جوزا جدي در خدمت از جان مست و شيدا مگر کيوان غلامي دفتري بود قلم بر دست در منشيگري بود هوا از ريزه‏هاي زر منجوق شده پرنقره از رخسار عيوق نبات النعش در محمل کشيدن بقلزم حوت در منزل بريدن طناب از نور کرده دلو پائين بمسند متکي شعرا به آئين شده از سنبله صورت فروزان ز ميزان نور مي‏نامد بميزان عيان ار پرتو روي مجره شده در چرخ کوه و دشت و دره خريدار سعادت مشتري بود زحل نحس آمد و از وي بري بود بدرياي فلک صد کهکشان بود که همچون فلک و چون کشتي روان بود يکي دره بکار بار بستن يکي در بند از محمل کسستن بقلب پير يکي از عشق صد نيش همه سرگر

م کار و خدمت خويش شبي اينگونه از نوف بکالي روايت شد که شاه ذوالمعاني بکوبد يار را تا حلقه بر در بديدم بر گرفته سر ز بستر درون پرشور وصل روي جانان رخش اندر صفا ماهي درخشان سحر بود آن ستاره صبحگاهي فکند از دل باخترها نگاهي چو نيکو ديدگان جمع کواکب بطاعات خدا سرگرم و راغب بقلبش شوق ديدار خدا زد مرا با لحن شيريني صدا زد که هان اي نوف خوابي يا که بيدار بپاسخ گفمتش بيدار و هشيار گلاب و مشک را با هم برآميخت چنين فرمود و از لعل اين گهر ريخت خنگ آنانکه از گيتي بريدند بدنيا آخرت را برگزيدند عنان از دست اين بد زن رهاندند بدنيا آخرت را برگزيدند بفرقش گرد پاها برفشاندند دل اندر زيور و زرش نبستند بفرقش کوزه عيشش شکستند بخستند آب شيرين ز آبگاهش نياسودند اندر خوابگاهش ز عطرش چهره‏ها با آب سودند باو پشت و بعقبا رو نمودند زده بالا ز عيشش دامن پاک پسنديدند جاي فرش از آن خاک چو اندر چاه گردون شمس شد پست بجاي روز شد شب بر سر دست بسرشان شور حق شد در تهاجم ز قرآن گشته در دلکش ترنم از آن مرهم زده ريش درون را شفا بخشوده قلب پر ز خون را به پيش آن نامه از دلبر گشوده سخنها گفته پاسخها شنوده شده گرم تفرج اندر آن باغ بچشم جان کشيده

کحل ما زاغ لباس خودپرستي کنده از بر ز قرآن کرده پيراهن به پيکر چنانکه دل مسيحا از جهان کند ز گيتي آنچنان ببريده پيوند فقط از ماسوا ديده خدا را بسر کوبيده سنگ از اژدها را بدان اي نوف اين هنگام از شب درون پرسوز و ذکر دوست بر لب ز نار عشق از دل بر فلک دود بپاي از بسترش برخاست داود فروزان ديد انوار خدا را چراغان ديد بزم کبريا را بگفت اين ساعتي باشد که در آن خدا را کز بخواند بنده از جان کند پيکان آه وي اصابت هدف را و دعا گردد اجابت ز دل گويد هر آنچه با خدا راز خدا هر بسته را از وي کند باز جز آن کس که بود در پنج خصلت که آن پنجش بدارد در رزيلت نخست آنکس که ايمان از دلش حک شد و گيرد ز مردم باج و ده يک دوم از جانب شخص ستمکار کسي کو خلق را دارد در آزار سوم آن شرطه و آن پاسبان است که او در ظلم و کين يار شهان است چهارم آنکه باشد از خدا دور بود شغلش نوازيدن به طنبور بچنگش چنگ و هم با ساز و آواز بدارد خلق را از راه حق باز به پنجم آنکه در شطرنج و در نرد بشه يار است و انبازي بود کرد ز طاسک مهره‏ها در ششدر انداخت ز سلطان گاه زرها برد و گه باخت بود چون فسق از اينان آشکارا بخوانند آنچه در شبها خدا را خدا حاجات آنان برنيار

د توجه حق بگمراهان ندارد جز آن موقع که با پاکي نيت کنندي رو بسوي حق بتوبت مگر آنگه خداشان دست گيرد ز رحمت توبه‏شان را درپذيرد


صفحه 123.