حكمت 098











حکمت 098



[صفحه 118]

بشر را روزگاري هست در پيش که دلهاي خردمندان از آن ريش شود آشفته از آن وضع مردم بود دين را ره و رسم از ميان گم خلايق قلبشان از غصه خونست همه سرها بجيب غم درون است بجاسوسي و زشتي هر که را راه بود نزديکتر باشد بر شاه هر آنکس پيشه‏اش فسق و فجور است ز دين و دانش و ايمان به دور است پي ايمان مردم بس ضعيف است ورا گويند عجب مردي ظريف است بداد و عدل هر کس ميزند دست در آن دوران بود او کوچک و پست يقين بر مرگ و محشر بس ندارند تصدق را غرامت مي‏شمارند رحم را وصل اگر از بخل و ضنت گهي کردند بگذارند منت بهم مردم چنان درندگانند نماز از روي فخر و ناز خوانند برون آزادگان از بارگاهند غلامان رايزن بر پادشاهند امور ملک با کودک پسرها است تدابيرش بدست بي‏پدرها است در آن دوران ز فرط فتنه و جنگ امور زندگي باشد بسي تنگ زن و مرد جهان با غم دچاراند رهائي را ز غم راهي ندارند خود اين مطلب بود اخبار از غيب که فرموده است آن شه بي‏شک و ريب کنون آن راز پنهاني عيان است تمامي شرح حال اين زمان است کتاب ما بدور است از سياست تو خود کن فهم از فکر و کياست


صفحه 118.