خطبه 039-نكوهش ياران











خطبه 039-نکوهش ياران



[صفحه 237]

چو نعمان بشير از بهر غارت به کوفه گشت نزديک از شرارت معاويه مر او را کرده تحريک به عين‏التمر نعمان گشت نزديک در آنجا مالک ابن کعب حاکم به مردم بود و قاضي بر محاکم ز لشکر نزد او از صد نفر بيش نبد شد خاطرش در بيم و تشويش اميرالمومنين را کرد اخبار که از بهرش روان سازد مددکار شه دين هر چه ز اهل کوفه دعوت نمود و جز کمي ننمود اجابت دل غم‏پرورش آمد پرآذر چو داور شد مکانش عرش منبر ز لعل خويش آتش پاره‏ها ريخت چنين از خطبه دود از دل برانگيخت که من گشتم به ياراني گرفتار که اندر هيچ کارم نيست کس يار بسي از دست آنان در عذابم به دعوت هيچ ندهندي جوابم شما اي بي‏پدر مردان بي‏درد که نام جنگتان روها کند زرد چرا چشم اميد از حق نداريد سوي پيکار رو از چه نياريد شما را چيست اين اهمال و سستي به راه جنگ با اين تندرستي حميت در کجا و دين کجا شد رها اين هر دو از کفتان چرا شد رگ غيرت چرا در جسمتان نيست به دلتان خوف و ترس از هيبت کيست به پا تا چند خيزم از ميانه برآرم ناله مستصر خانه بواغوثا کشم تا چند از دل فغان و ناله بهر حل مشکل کسي بر ناله جان سوز من گوش نداد ار داد شد زودش فراموش به امر من نياورديد اطاعت که ت

ا ظاهر شد آثار شناعت هزاران زشتي از رخ پرده افکند عدو ناموستان افکند در بند به کشورتان شبيخون برد و غارت زد و بست و بکشت او از شرارت قصاصي با شما نتوان کشيدن به جائي با شما نتوان رسيدن چه بيخون مردماني که شمائيد به ظاهر جمع و در باطن جدائيد شما را جانب ياري اخوان بخواندم روز شب گرديد افغان برآورديد از دل ناله سرد چو آن اشتر که نافش مي‏کند درد و يا چون آن شتر کوهست بيمار شده زخمين تنش از زحمت بار و گر از بار بردن ناتوانست شماها را مثل مانند آنست تمامي بار جنگ افکنده از دوش ز خاطرتان شده مردي فراموش ز خصم خود هراسان گشته آن سان که روباهان ز گرگ تيزدندان سياهي کم به من گشتند نزديک پي پيکار دل پر ناله‏شان ليک ز بيم تيغ تيز و دشت ناورد بدن سيما بسان لرزان و رخ زرد فرو در مغز سرشان رفته چشمان تو گوئي سوي مرگ اندي شتابان بدين لشکر چسان داد دل خويش توان بگرفتن از خصم بدانديش بيارائي چنين سست و سيه‏روز نشايد گشتن اندر جنگ پيروز


صفحه 237.