خطبه 003-شقشقيه











خطبه 003-شقشقيه



[صفحه 79]

بدان اين خطبه نامش شقشقيه است بدون ترس و بيم و هم تقيه است نخستين اصل و بيخ اين لغت را بيان سازم که گيري منفعت را مگر تو ديده باشي حلق اشتر ز تهييج نفس گاهي شود پر شود خارج در آن دم از دهانش يکي کيسه ز سينه چون زبانش برنگ آن همچو شش از گوسفند است رگ آن در درون سينه بند است ز ناي آن شتر آن دم نوائي برون آيد يکي ويژه صدائي شتر با آن صدا چون راه پويد عرب آن صورت را شقشقه گويد اميرمومنان روزي به منبر دروني پرشرار و دل پرآذر پريشان‏خاطر و محزون و دلتنگ به سوي خطبه اينسان کرد آهنگ که هان اي مردمان باشيد آگاه قسم بر ذات يزدان خالق ماه که از اول مرا حق غصب کردند به جاي من دگر کس نصب کردند خلافت را چنان پيراهن از مکر به تن پوشيد کرم و نرم ابوبکر ربود از دست من آن نيک منصب که از هر کس بدان من بودم انسب طمع آمد ز امت رهزن هوش مرا کردند يکباره فراموش و حال آنکه ميدانست نيکو خلافت را ز من توش است نيرو چنان که آسيا بر قطب قائم ز ميل آهنين در چرخ دائم اگر آن ميل پولادين نباشد اساس آسيا از هم بپاشد همينطور است گردون خلافت به من چرخد بدون نقص و آفت بدون قطب هست اين آسيا لنگ نمي‏باشد به جز يک تخته از سنگ

که اندر گوشه‏اي افتاده معيوب به زير پاي کفر آيد لگدکوب منم آن کوه پر سيل خروشان که از من چشمه‏هاي فيض جوشان همه اينان که در حکم سرابند ز بحر دانش من بهره يابند کجا آن مرغ و هم آسمان تاز رسد در اوج علم من به پرواز عقاب فکر گر چه تيزبال است مرا جا برتر از وهم و خيال است چو با اين رتبه در کنجم نشاندند چنين گنجي چو ريگ از کف فشاندند کشيدم از ميان خود را به يک سو ستون دل نمودم هر دو زانو نشستم صبر و طاقت پيشه کردم بسي در کار خود انديشه کردم که دون لشکر و يار و مددکار از آنان حق خود کردم طلبکار و يا در راه کفر اين قوم گمراه رها سازم ز راه افتند در چاه ره تاري که پيران را بفرسود جوانان را چنان سوهان بدن سود شقي را شد نصيب از آن دو صد گنج ولي مومن از آن در تاب و در رنج گلويش را به هر دم غصه گيرد فشارد مرد حق را تا بميرد سرشک از ديده باريدم چنان ابر زدم چنگال اندر دامن صبر چو آن مردي که اندر چشم وي خار فرو رفته است و بيند هر دم آزار نشسته استخوان اندر گلويش گشوده فتنه درها را به سويش تطاول را به سويش دست باز است تعدي را به رويش در فراز است فتاده جانش اندر لجه غم براي زخم قلبش نيست مرهم عدو برده است ميراثش به

تاراج به ناحق هشته بر فرق افسر و تاج چنين کس گر که دامان تحمل نگيرد کف نيازد زي توکل پناه خويش ننمايد خدا را به هم درنشکند جند جفا را چو شد دستش تهي از حيله و مکر به چنگ گرگ مرگ افتاد ابي‏بکر عروس ملک را با زيور و تاب فکندش در کنار ابن‏خطاب عمر اسلام را شد مير و سالار و ز او شد رخنه‏ها در کار بسيار جهانا چرخ و دورت را سکون باد هميشه جام تو لبريز خون باد چه مي‏خواهي تو از جان نکويان که همواره توئي دشمن به آنان علي را کنج خانه مي‏نشانيش به مسجد که بخفت مي‏کشانيش هميشه نامراد از عمر و ناکام به دستش مي‏دهي از غصه صد جام فريد و بي‏کس و بي‏يار و مظلوم وحيد و بي‏پناه و زار و مغموم چنان سيمرغ قاف علم و عزت نشيند بايد اندر کنج عزلت وليکن کرکسان زشت خونخوار که بر دامانشان صد لکه عار دهي تخت خلافت جاي آنان به جاي مصطفي ماواي آنان خوش آن روزي که احمد در جهان بود علي در جم اين امت چو جان بود همه پروانه بودند و علي شمع چنان پروانه گردش مسلمين جمع به دربارش همه استاده بودند به فرمانش همه آماده بودند ابوبکرش بدي از خاکساران عمر بر درگهش از جان‏نثاران ز عزت خاک پايش صد چو عثمان ربودي بهر کحل ديده جان ز بيم تيغ وي شيران ج

نگي ز کف بگذاشته خوي پلنگي به هر جا بود گرگي تيزچنگال علي ماليده از وي برز و هم يال شدي از نزد حق از فرط اعزاز به هر روزي به يک منصب سرافراز پيمبر در غدير خم چنان ماه بلندش کرد و بر چنگش کمرگاه مر او را داد اندر دين نظارت به جمع مومنين او را امارت همه اصحاب بهر عرض تبريک به خاک افتاده و گرديده تحريک عمر از مکر بخ بخ سرودي ابوبکر از حيل گفتي درودي وليکن در درون سينه پنهان هزاران شعله‏شان از رشگ سوزان که تا احمد از اين دير پرآشوب رهيد و ميهمان شد نزد محبوب ز غدر و رشگ و مکر و از جلافت علي را غصب شد حق خلافت شد آن عزت بخواريها مبدل کتاب و سنت و دين شد معطل تهي بس سينه‏ها از رشگ گرديد علي را ديدگان پراشک گرديد حسودان همچنان روباه گمراه بشير حق گشادندي کمينگاه ورا بستند با زنجير تقدير به آن حضرت بسي کردند تحقير نکوئيهاي وي از ياد بردند گلويش با طناب کين فشردند دل نورانيش را زار خستند در خانه ولايت را شکستند بناي علم را پي برکشيدند به بيت‏الوحي آتش درکشيدند

[صفحه 85]

از اين ره بد که آن مظلوم بي‏يار کشيدي از جگر آه شرربار چو دوران گذشته يادش آمد ز غم بر آسمان فريادش آمد شدي لبريز از او جام تحمل به شعر اعشي اينسان زد تمثل که بس فرق است تا ديروزم امروز کنون مغموم و دي شادان و پيروز دل من از غم اکنون مال مال است دل خصمم مبرا از ملال است اشارت پس کند سوي ابي‏بکر شگفتي گيرد از آن خدعه و مکر که بوبکرش به گاه زندگاني از آن روباه‏بازيها که داني چو جا در عرشه منبر نمودي اقيلوني مکرر مي‏سرودي همي گفتي علي تا در ميان است مرا خاک رهش بر ديدگان است تن او اين قبا را هست مشمول مرا از سلطنت سازيد معزول چه شد او را که چون روزش سرآمد اجل مي‏خواستش کز در در آمد ز خاطر کرد اقيلوني فراموش عمر اين شاهد آورد اندر آغوش خلافت اين دو تن کردند غارت ديانت ديد از اين دو بس خسارت مهار اشتر شاهي کشاندند به صحرائي خوش و خرم چراندند دو پستان زين شتر چون گشت پرشير به هر يک زين دو پستان شد يکي چير بنوشيدند و گرديدند سرمست وليکن صاحب از شيرش تهيدست يکي فظ غليظالقلب بد خوي که کس از وي نديده با خوشي روي دمش چون مار و دم مانند کژدم که از اين هر دو اندر رنج مردم ز خوي وحشيش دلها به وحشت ز خ

لق موذيش جانها به دهشت به هر کارش دوصد لغزش پديدار ز لغزشهاش بودي عذر بسيار به زشتيها خلافت را بيالود به دورانش کسي راحت نياسود تن آن کس که بد با وي مصاحب هميشه بود در رنج و متاعب چو آنکس کو سوار اشتري مست شد و دارد مهارش سخت در دست به خويش اشتر آنکس واگذارد دمار از خويش و از راکب برآرد و گر در کف زمامش داشت محکم بدرد پرده بينيش از هم به عهد اين چنين کس جمله مردم ره ايزد پرستيشان شده گم همه گشته گرفتار بلاها دچار شبهه و خبط و خطاها عمر آمد ز امت رهزن هوش همه احکام قرآن شد فراموش ولي من بي‏کس و بي‏يار و تنها شدم در طول اين مدت شکيبا چو از پايان کار آگاه بودم هميشه با محن همراه بودم هميشه بد غم و انده انيسم گه و بيگاه تنهائي حليسم

[صفحه 89]

عمر هم راه خود را رفت و پيمود دم مردم خلافت کرد بدرود خلافت را فکند از مکر و ترفند ميان قوم و خويشانش تني چند مرا با غير اقرانم قرين کرد دل غمپرورم اندوهگين کرد عقابي را به بومان کرد انباز به شيري روبهان را ساخت دمساز مرا با چند تن ز اجلاف نادان رديف آورد آن مکار شيطان ز روي حيله شورائي بپرداخت که آن شورا مرا از حق بري ساخت يکي نقشه کشيد استاد شطرنج مرا مبهوت و مات افکند در رنج شه از اسب خلافت شد پياده به روي خاک رخ از غم نهاده ولي خرمهره‏هاي سخت و سنگين مکانشان نطع گشت و عرصه زين چو ابن‏عوف و عثمان سعد وقاص که بد در ساعت شورا چو رقاص زبير شوم و طلحه سست پيمان که دلشان از حسد چون ديگ جوشان ببين کج گردي چرخ کهن را علي شد ششمين اين پنج تن را اساسي را که شيطان لعين چيد خلايق شد دچار شک و ترديد ابوبکر و مرا در سنگ و ميزان به يک کفه نشاند و کرد يکسان کنون بايد که با اين مردم پست به يک مجلس شوم همفکر و همدست نبد چون چاره در تشکيل شورا پناه خويش بگرفتم خدا را ز حق جستم در اين راه استعانت که تا محکم شود بيخ ديانت بدين اشخاص کردم هم‏رديفي به بزم و مجلس و محفل حريفي سه روز اندر مکاني جمع گشتند به

دل تخم نفاق و کينه کشتند بسي گفت و شنيد و قال ما قال بسي بغض و حسد گرديد اعمال نصيب من شد آخر کنج حرمان خلافت گشت سهم خاص عثمان

[صفحه 90]

چو شد تخت خلافت جاي نعثل همه احکام قرآن ماند مهمل بد او همواره مانند بهائم به عيش و نوش و خورد و خواب دائم علفزاري بديد او سبز و خرم چريدي چون شتر در آن دمادم به مال مسلمين او دست بگشاد بخورد قوم و خويشاوند خود داد شکمها زان علف آباد کردند دو پهلوي تهي پرباد کردند گياه مرتع دين و نبوت چريدند آن گروه بي‏مروت بزرگان را همه خانه نشاندند ابوذر را سوي ربذه کشاندند رعيت را بسي آزار کردند عزيزان را تمامي خوار کردند گرسنه ماند ايتام و ارامل که مي‏شد حقشان خرج محافل چو از حد درگذشت اسراف و تبذير ز کارش مردمان گشتند دلگير همه دلها بشد پر کين عثمان همه ناراضي از آئين عثمان که ناگه گشت برپا انقلابي عيان از سوز دلها التهابي ز هر سو شد گره مشت چو سندان بکوبيدند محکم مغز عثمان سر آن گاو پروار شکم‏خوار جدا آمد به وضعي نابهنجار به جبران همه آفات مافات کشيدند عاقبت از وي مکافات همه تابيده‏هايش باز گرديد به افعال بدش دمساز گرديد

[صفحه 92]

بدينسان چون که عثمان را بکشتند به سوي خانه من ره نوشتند فتادم آن زمان در رنج و زحمت ز دست بيعت مردم بصدمت بسان گردن کفتار پرموي به سوي من نهاده جمعيت روي ز مردم شد به دورم ازدحامي ز شيخ و شاب و عارف تا به عامي حسين و هم حسن در زير پاها بماليدند در آن شور و غوغا ز هر جانب مرا محصور کردند عبايم پاره و ز تن دور کردند پي بيعت بسان خيل اغنام گرفته گرد من مردم باتمام همه پيمان به جد و جهد بستند ولي نابسته‏اش بعضي شکستند زبير و طلحه نکث عهد کردند به کام من شرنگ آن شهد کردند حکومت خواستند و من ندادم غم جنگ جمل بر دل نهادم چو برگشتم ز ديگر سو خوارج ز زير بار بيعت گشته خارج جدال مارقين در نهروان شد به پا صد نهر از خونشان روان شد نديده روي آسايش ز پيکار به ديگر فتنه‏اي گشتم گرفتار معاويه سر از بيعت به در کرد اساس عهد را زير و زبر کرد به صفين رو براي جنگ کردم به جنگ قاسطين آهنگ کردم به عهد خود به هرج و مرج بسيار شدم از دست اين امت گرفتار تو گوئي گوش اين اشخاص نادان نه بشنيده است اين آيت ز قرآن که ما گلشن‏سراي آخرت را بداديم اجر و مزد اهل تقوي کساني که علو و سرکشي را رها کردند و خوي آتشي را فساد و کي

نه را يکسو نهادند به راه مستقيم دين ستادند به حق سوگند کاين آيت شنيدند چو مرواريد در گوشش کشيدند وليکن اين عروس دهر غدار به خويش آويخت زينتهاي بسيار چنان طاوس جا در ديده‏شان کرد که گرد از جان و از دينشان برآورد چو دنيا را نکو ديدند و مطلوب بپا اين فتنه‏ها کردند و آشوب

[صفحه 94]

قسم بر آنکه انوارش به جان تافت دل جو را چو قلب دانه بشکافت به ذات اقدس گيتي خداوند که انسان را پديد آورد سوگند که گر آن جمعيت حاضر نمي‏شد به من امر خدا داير نمي‏شد نمي‏پيوست آن بيعت به صحت نگرديدي به من اتمام حجت خدا از چون مني نگرفته بود عهد که آسوده نپايم اندرين مهد نفرمودي مرا از لطف عالم که گيرم داد مظلومان ز ظالم نياسايم شب اندر بستر خويش درون مستمندان از ستم ريش نبودم اين وظايف را موظف به تشريفي نمي‏بودم مشرف کناري خويشتن را مي‏کشيدم ز غوغاي خلافت مي‏رهيدم مهار اين شتر را روي کوهان فکندم دادمش سر در بيابان که از هر خار خود خواهد کند سر به هر مرتع که خود خواهد زند چر شود دور از ره و رسم هدايت به دوش خود کشد بار غوايت کند هر فاسقي او را تصاحب کند هر گرگ خونخوارش تعاقب از آن کاسه که دادم اولش آب نمودم آخرش زان آب سيراب پي و زانوي آن زخم و گرانبار رها ميکردمش در دشت و کهسار من آن فرزانه مرد روزگارم کز اين شوهر فکن زن در فرارم شما مردم سر و سر خيل ناسيد علي را جملگي نيکو شناسيد که با دنيا ندارد هيچ الفت بود از شاهيش در رنج و کلفت ز عطسه ماده بز در رنج جان است جهان در نزد من کمتر از آن ا

ست چنين گفتند کان مير سخنور سرودي خطبه با قلبي پرآذر سخن ميراند از مظلومي خويش جگرها ز آتش حسرت شده ريش گذار آن سخن‏پرداز استاد چو در اين موضع از خطبه افتاد دهاتي مردي از مجلس بپا خواست به دستش نامه داد از خطبه‏اش کاست امير آن نامه را مشغول خواندن شد و آمد خموش از خطبه راندن دهانش بسته همچون پسته آمد دل مردم از آن بشکسته آمد ز جمع مستمع زان خسرو ناس تقاضا کرده خواهش ابن‏عباس که کاش آنسان که گوهر مي‏فشاندي به پايان مطلبت را مي‏رساندي سخن را داد دادي در بدايت چه خوش باشد رسد گر در نهايت شه از سوز جگر شد در رخش مات بگفتا پاسخش هيهات هيهات که بار از سر بگيرم اين سخن را گدازم برتر از اين جان و تن را دل پر آتشم بد پر ز سوزش ز لب اين حرفها شد در تراوش ز بس بود آتش غم در جگر تيز ز لعلم پاره اخگر گشت لبريز ز خوناب جگر آمد دهان پر بسان شقشقه از ناي اشتر از اين مردم من مظلوم سيرم سخن را ديگر از سر برنگيرم چو شه کرد از سياق خود تخلف قسم خورد ابن‏عباس از تاسف که از قطع کلام هيچ مردي بدل ننشستم اينسان گرد دردي نشد اندوهگين جانم چو آن دم که آن حضرت کشيد اندر درون دم سخن آنجا که بايستي نپيوست لب گوهرفشان از خطبه در

بست


صفحه 79، 85، 89، 90، 92، 94.