حكمت 075











حکمت 075



[صفحه 89]

چو شاه از جنگ صفين بازگرديد براه از شاه شخصي بازپرسيد که جنگ ما بتقدير قضا بود و يا که اختيارش دست ما بود مسير ما بد از حکم خداوند و يا ما خويش افکنديم در بند خيالش را کند تا زين گمان پاک چنين فرمود با وي شه ز ادراک درستست اينکه هر جا پا نهاديم در اين جنگ آنچه بستيم و گشاديم زمام کار در دست خدا بود ز تاثير قدر حکم قضا بود ولي ني آن قضا که حتم و لازم بود بر ما ز تقديرات جازم بدل ثابت بود گر اين خيالت خدا خواهم که رحم آرد بحالت اگر که کارها اين جور باشند بکرده بندگان مجبور باشند نه عابد مورد اجر و ثواب است نه عاصي در خور زجر و عقاب است چرا که هر دو آن مجبور بودند مطيع محض در دستور بودند اطاعت يا که عصيان از قضا بود همه بر حکم اجبار از خدا بود ز حق توعيد و تهديدي بکار است بدست بنده در کار اختيار است بشر را گر بطاعت يا که عصيان خداوند جهان داده است فرمان زند سر گر از آنان خير يا شر بخير و شر بشر باشد مخير بدون کلفت و رنج و مشقت هر اندازه که انسان را است وسعت بدست هر کسي بسپرده کاري بدوش هر تني بنهاده باري نه از طاعت بر او سودي عيان است نه از عصيان ما بر وي زيان است رسولان را نه بفرستاده باطل

کتب را بي‏جهت ننموده نازل بگردش آسمانها و زمينها است هر آنچه روي آنها زير اينها است همه مخلوق صنع کردگاراند همه از بهر آن سرگرم کاراند که اين سرمست و غافل آدميزاد بجان خود کند کم ظلم و بيداد گرايد يکره از اين سکر و مستي بهشياري و بر ايزدپرستي ره گردنکشي را درگذارد نهد گردن ره نيکي سپارد بکار خود خلاصه خلق مجبور نباشد اين گمان کن از درون دور به نيک و بد اگر سرگرم کاراند بکار خويش صاحب اختياراند تو اين فکر سخيف از سر بدر کن بدقت در بيابانم نظر کن که اين باشد مقال جمع کفار که مي‏گويند بنده دارد اجبار چو کافر مي‏زند از اين سخن دم سزاي و جاي وي باشد جهنم ز هر دانا که باشد دورانديش يکي پرسش در اينجا آمدم پيش اميرالمومنين داناي هر راز بدينسان سفته اينجا گوهر راز که ايزد تا شود هادي سبل را فرستاده کتب را و رسل را بتهديد و وعيد و وعظ و انذار نموده خلق را از خواب بيدار ز نيک و بد برويش در گشاده بدستش اختيارش را نهاده بدو گفته اگر آوردي عصيان سزايت دوزخ است و نار و نيران و گر بازآمدي از راه زشتي نمودي نيکوئي اندر بهشتي بسائل گفته شد اين قول کفار بود که بنده مجبور است در کار بفعل خود نباشد مرد مجبور بچنگال قضا او ني

ست مقهور هر آن فعلي بر آن دائر مدار است بدست او زمام اختيار است قضاي ايزدي از خير و از شر بود وابسته بر افعال ديگر که آن اندر کتب گرديده مضبوط بدان آيات قرآني است مربوط خود اين مطلب يکي بحري بود ژرف که کرده اهل دانش وقت خود صرف به نيکوئي بدور از هر بد و شين عيان کردند امر بين الامرين بمردم همچنان خورشيد روشن ز دانش‏شان شده مطلب مبرهن که ديگر جبر را کس ره نپويد بترک گفته کفار گويد وليکن چند تن از صوفيانند که نزد صوفيان از عارفانند بسا گفتارشان پوچ است و مهمل ولي دانند آنان وحي منزل خلاف گفته قرآن مطالب ده از راي خود اندر قوالب که باشد با احاديث آن مخالف بگفت کافران قرن و موالف بکن انصاف را قدري نظارت بدانها مي‏کنم اکنون اشارت بگو حرف علي نيک و درست است سخن از صوفيان يا سخت سست است يکي ز اقطاب کاندر بحر عرفان شناور همچو وي نامد بدوران کتابش هست سرچشمه افادات براي صوفيان گنج سعادات چو او قائل بجبر از اخيتار است مرا با يک دو شعرش حرف و کار است بود آن اينکه چون ابن‏ملجم از کين بزد شمشير بر فرق شه دين شهش فرمود من بر فرق آزار نمي‏بينم ز تو کم يا که بسيار براي آنکه فاعل دست حق است توئي آلت بتو کي جاي دق است شفي

ع تو منم اندر قيامت مخور غصه مباش اندر ندامت اگر باشد چنين پس شمر ملعون يزيد فاسق و هارون و مامون کز آنان کشته اهل‏البيت احمد بحشر اندر جنان اندي مخلد بر آنان لعن کردن جا ندارد عذاب حشرشان معني ندارد علي شد کشته با دست خداوند بري بن‏ملجم است از هر بد و بند حلولي را شريک آمد دگر جاي چنين از ناي عرفان داده آواي که بد فرعون را مسلک ز عرفان بنودش فرق با موسي بن عمران بروز اين نور حق بر جانش تابيد بشب بر درگه حق آن بناليد ز ظاهر رنگ اگر يکسو گذاري تفاوت بين اين هر دو نداري خدا بوده است با موسي و فرعون بر اين يک يار بد بر آن ديگر عون چو بي‏رنگي اسير رنگ آمد بموسي موسمي در جنگ آمد اگر يکسو گذاري ظاهر و رنگ بباطن نيست بين اين دو تا جنگ چه بيرنگي و رنگ از يک جهته خاست ميان اين دو از چه جنگ بر پا است يکي خورشيد پنهان شد بذره يکي شير است اندر جلد بره نبي‏اند و ولي فرعون و موسي يکي هستند نزد حقتعالي بحرف مختلف شور است و هم اشک بمسلک اين دو با هم آمده يک بگلشن رازهم شيخ شبستر که جبر از اختيارش بوده باور بسي الفاط را نيکو سروده ولي معناش اغلب ناستوده علي را گفته‏هايش در خلاف است بنزد دانشي مردان گزاف است معاني گر که س

ست است و سخيف است چه سود الفاظ اگر عذب و لطيف است پي شاهد بعرض و گفته خويش ز گلشن چند شعر آرم کما پيش زمن هر چند رنجد شخص مترف کند تصديق عرضم مرد منصف همانکه نام وي محمود بوده چنين بسروده شعر ناستوده تعين بود گرننده جدا شد که حق بنده شد و بنده خدا شد جز از حق نيست ديگر هستي الحق هوالحق گوي خواهي يا اناالحق تو را از زشتي دوزخ چه باک است که از هستي تن و جان تو پاک است تو مي‏گوئي مرا خود اختيار است تن من مرکب و جانم سوار است کدامين اختيار اي مرد جاهل کسي را کو بود بالذات باطل هر آن کس را که مذهب غير جبر است نبي فرموده کان مانند گبر است چنان کان گبر يزدان اهرمن گفت مر اين نادان احمق ما و من گفت بما افعال را نسبت مجازيست نسب خود در حقيقت لهو و بازيست مقدر گشته پيش از جان و از تن براي هر کسي کاري معين چه بود اندر ازل اي مرد نااهل که اين يک شد محمد آن ابوجهل کرامت آدمي را ز اضطرار است نه زان کو را نصيبي ز اختيار است ندارد اختيار و گشته مامور زهي نادان که شد مختار و مجبور اگر روي تو باشد درگه و مه بت و زنار و ترسائي تو را به چو اشيائاند هستي را مظاهر از آن جمله يکي بت باشد آخر مسلمان گر بدانستي که بت چيست يقين ک

ردي که دين در بت پرستي است نديد او از بت الا خلق ظاهر بدين علت شد اندر شرع کافر بدين خوبي رخ بت را که آراست که گشتي بت پرست را حق نمي‏خواست هم او کرد و هم او گفت و هم او بود نکو کرد و نگو گفت و نکو بود مرا زين نکته کن اي صوفي آگاه جمادي را سزد گويد اناالله بود شايسته دعوي خدائي ز بنده عاجزي هم کبريائي گر اين گونه است بر شداد و نمرود چرا بايد هميشه لعن بنمود چو خيزد از ميانه گرد هستي اگر تو عين ذات واجب استي نداري باک از نار جهنم نباشي بهر محشر دل پر از غم ز ارسال رسل مقصود حق چيست ز انزال کتب منظور حق کيست چه باشد اينهمه توعيد و تهديد بقرآن گفته حق وان بيم و اميد چرا بود آنهمه افغان و زاري بزرگان را بشب در نزد باري بت و زنار و پيرو شيخ و ترسا اگر هستند عين حقتعالي رخ بت را خدا گر نيکو آراست همان بت را پرستش گر خدا خواست خود او افکنده طرح بت پرستي همان مي‏خواري و رندي و مستي بگو که طعن و دق بت پرستان بقرآن از چه رو فرموده يزدان ز خمر و ميسر و انصاب و ازلام ز نسر و از يعوق و ود چرا نام برجس و زشتي و ناپاکي او برد همه اينکارها ز ابليس بشمرد خدا را پيش از اين در تيه اوهام همان آسان نبه بيرون از آن گام زبان د

رکش ز گفت نابهنجار ز دامان خدا دستت نگهدار بکش پا را ز کفش حق به بيرون تعالي شانه عما تقولون


صفحه 89.