حكمت 074











حکمت 074



[صفحه 85]

حديثي همچو در شاهوار است که آن مزوي از شخص ضرار است بشاه دين ضرار از دوستان بود گراميتر علي نزدش چو جان بود ز صفين چونکه سالي چند بگذشت شهيد از گين اميرالمومنين گشت ضرار از شهر کوفه شد سوي شام مگر مي‏خواست کاري دادن انجام بديدار معاويه شتابيد معاويه ز حال شاه پرسيد بگفت اوصاف او قدري بيان کن مرا خورسند و از خود شادمان کن بگفتا خواهم از من درگذاري معافم از چنين درخواست داري معاويه بمطلب کرد اصرار بگفتش بايدت گفتن بناچار گلاب و مشگ را با هم درآميخت بوصف شه چنين از لب گهر بيخت بگفتا من شدم يکشب مصادف که بود آن شاه در برخي مواقف نهنگ‏آسا تمامي خيل انجم باقيانوس اطلس آمده کم ز هم شب پرده مشگين گشاده علي محزون بمحراب ايستاده ز خوف حق پريده از رخش رنگ محاسن را فرو بگرفته در چنگ چنان تاب و توان از کف بدر شد تو گفتي پاي بر سوزان شرر داشت چنان بر خويش مي‏پيچيد از درد بطوري مي‏کشيدي ناله سرد ز ساز و سوز و افغانهاي زارش تو گفتي که گزيده کرزه مارش برخسارش چو باران بهاري ز ابر ديده بودش اشگ جاري ز الماس مژه ياقوت ميسفت مخاطب کرده دنيا را و ميگفت که اي عفريته منفور و مکار ز من شو دور از من دست بردار تو

را در بند ديگر کس دچار است کناري رو تو را با من چکار است بعشق من اگر دل گرم داري دو ازرق چشم بس بيشرم داري کجا ديدي که مهر و ماه پرنور فتد در دام آن خفاش شب کور مقام ذره دور از آفتاب است ملخ کي قرن و انباز عقاب است اگر کوي تو بر بومان مطاف است مکان سيمرغ را مافوق قاف است خدا آن روز را هرگز نيارد که يکدم را علي با تو سر آرد دو دست من بدستان بر نتابي بدور است اين ز من خواهش نيابي ز کف بگذار اين افسونگري را مرا بگذار و بر کش ديگري را نه در پشم متاعت را رواجي است مرا کي با تو کار و احتياجي است طمع را چشم کندم از وثاقت در اول روز کردم سه طلاقت رجوعي نيست هرگز اندرين کار برو يکشوهري جز من بدست آر تو را کوتاه عيش و زندگاني است توانائيت عين ناتواني است ز روز بيت همه پست است و ناچيز سرور و شاديت رنج و غم‏انگيز دو چشم بيحيايت را حيا نيست جز از خون درد و دستانت حنا نيست سحرگه هر که با تو در عروسي است بصبح آن حجله‏گاهش آبنوسي است فغان و آه و داد از توشه کم دريغا ره بود پرپيچ و پرخم کمرها سخت و گوهش صعب و مشکل خطرناکش پل و ماوا و منزل خدا ما را از اين مشکل رهاند بلطف خويش بر منزل رساند چو اين الفاظ را راوي بيان کرد ع

يان از منطق آتش فشان کرد درون پورسيفان پرشرر شد ز اشگ ديدگانش چهره تر شد مقال خويش با سوگند آلود بگفت آري علي خود اين چنين بود خدا رحمت نمايد بوالحسن را که او فرسود در طاعت بدن را در اندوهش بگو الحال چوني درون در غم و يا از غم بروني بگفت ار پيش چشمانم جوانم شدي کشته چسان بودم چنانم ز مرگ او دلم درياي خون است کجا فکر من از يادش برون است


صفحه 85.