حكمت 050











حکمت 050



[صفحه 60]

به پيش از پرسش از مرد با ذل اگر مردي دهد چيزي بسائل جوانمردان بدن گويند بخشش که بخشد مرد پيش آنرا ز پرسش بخواهش ور که سائل کرد درخواست ز کس زر و ز عرض و آبرو کاست اگر مشتي ز زر بخشند بخشود بسائل باز بخشايش نفرمود پس از پرسش اگر گوهر بدو داد همان قدر و بهاي آبرو داد شه دين اين سخن آن روز فرمود که نام و هم نشاني از سحا بود جوانمردي کسي را گر پريشان بديدي فهم کردي علت آن بدون شرم از عرض سوالش به بخشش دست زد بخشود مالش وليکن هست اندر دوره ما سخاوت همچنان اکسير و عنقا چو گوهر اشک اگر سائل بريزد برفع حاجتش کس برنخيرد همه مردم گدا طبع و بخيل‏اند بحال عز همه خوار و ذليل‏اند ره و رسم جوانمردي ندانند شکم از هم چو سگ بر مي‏درانند شده کم از ميانه رحم و انصاف بجايش گشته رايج جور و احجاف چو گربه دزدشان داب است و ديدن ز مال بينوايان فکر بردن ز سرقت اغنيا را گونه گلگون فقيران را برخ از ديدگان خون غني را مطبخش پردود و پردم فقيران را نباشد نان فراهم ز پرخواري غني شب در عذاب است فقير و گرسنه در رنج و تاب است غني در سفره‏اش مرغ است و ماهي است فقير از ضعف رويش در سياهي است برآرد ز آستين دست نيازش فقيري کي غني بخش

د دو غازش براي يکدرم اين گر بميرد مر آن نامرد دست از آن نگيرد خدايا گر به تيغ فقر آماج کني کس را مکن بر خلق محتاج که اين از خلق کردن چيز خواهش بجان آتش زند در جسم کاهش بود فرخنده و خوشحال آن مرد که دست از کيسه بر بخشش برآرد بمحتاجان گهر بخشود و نان داد تن افسرده را جان و روان داد براي بعد مردن گنج اندوخت لب سائل بدرهم مهر زد دوخت مهيا کرد او از جود و بخشش بديناري سپر در پيش آتش لسان مهر با يک گرده نان کشيد او خلق را در بند احسان بکوزه گر چو خضر آب بقا داشت بکام تشنگان زان جرعه‏ها داشت بمحتاجان چو باران بهاري هميشه آب فيضش بود جاري تو (انصاري) بکن بر طبق اخبار بقدر وسعتت بر مردم ايثار خدا مرد سخي را دوست دارد به سختيهاش کي درمي‏گذارد براه جود آن جاهل که سالک به از عالم که با بخل است و ممسک سخي دون حساب اندر بهشت است بدوزخ آن بخيلش حال زشت است ز قصر معن و جعفر زد فلک پي طي و طومار ملک حاتم طي ولي تا شمس در گردون روانست ز نام اين سه در گيتي نشان است


صفحه 60.