حکمت 039
[صفحه 47] همان مرديکه ميباشد خردمند بدست و دل زبان را کرده در بند ز گفتارش درونها تا نرنجد سخن را سخته و سنگين بسنجد چو در بوته خرد شد چرب و شيرين ادا سازد خوش و نغز و به آئين چو ياقوت سخن از لب بپاشد تو گوئي لعل رخشان ميتراشد ولي نادان دلش پشت زبان است بدلها از زبانش بس زيان است زبانش در دهان چون مار در غار چو ميآيد برون از بهر گفتار سخن توام ندارد چون بدانش بدلها درکشد از گفتن آتش ز گفتارش بسا خونها بجام است سخنهايش تمامي خشت خام است وليکن اين سخن بر طرز ديگر ز استاد سخن گشته مکرر ز نادان گفته دل اندر دهان است ز دانا هم زبان در دل نهان است ز يک حرف آن بدل آتش فروزد ز حرفي اين بدل هر غم بسوزد
صفحه 47.