حكمت 037











حکمت 037



[صفحه 44]

حسن‏جان پند من در هشت چيز است که هر يک همچو کان زر عزيز است اگر آن هشت پند از من پذيري فراز قصر عزت جاي گيري چو شد آن هشت پندت حرز بازو زيانت نيست در هر جا کني رو بروي هر که در از عقل باز است بحال با نيازي بي‏نياز است به نيروي خرد مرد خردمند رهاند خويش را از هر بد و بند اگر گيتي بجانش تنگ گيرد کجا از چرخ منت مي‏پذيرد حماقت بدترين فقر است و درد است رخ احمق اگر داراست زرد است بگنج ار باشدش دينار و درهم براي يک درم سازد کمر خم بدان کز کبر و عجب و خويش خواهي بسوي ترس و وحشت هست راهي نيندازد تو را در بيم و وحشت بگيتي هيچ چيزي همچو نخوت چو نادان جايگه برتر گزيند نکوتر خويش را از خلق بيند بدارد قوم و خويشش پاش از در بماند بيکس و بي‏يار و ياور ولي گر شد کسي با حسن اخلاق مشام خلق خوشبو کرد ز اشفاق اگر تنها است و بي‏قوم و عشيرت چو شد خويش خوش و نيکش سريرت بوي بيگانه اندر آشنائي است نه در مردم از او تاب جدائي است کشاند خلق را چون صيد در دام کند دلهاي وحشي را به خود رام چهار ديگري کز آن کناري ببايد گيري آنها واگذاري نخستين کن ز نادان سخت پرهيز بديو آدمي صورت مياميز چو نادان خواهدت سودي رساند ز سود ا

ندر زيانت مي‏کشاند مثل را مولوي کرده است خوش فاش که مغز خفته شد از خرس خشخاش مبادا با بخيلان رشته محکم کني و دردسر بر خود فراهم بخيل آنگه که انباز نياز است در تو بر رخش هر دم فراز است به پيش تو بچشمش هر چه آيد ز تو آهنرباوش مي‏ربايد ور احيانا بوي افتاد کاري تو را خود را کشاند در کناري نمي‏گيرد ز خو بيت قياسي به چشم بي‏حيايش ناشناسي حسن‏جان دوستي را جا نگهدار مکن پيوند با فساق و فجار چو فاسق غرقه در بحر گناه است از او چشم نکوئي اشتباه است خدا و آخرت را چون بها نيست به پيش وي تو را برگو بها چيست فجور و فسق را چون سخت کوشد تو را با کمترين قيمت فروشد بهاء و ارج چون نزدش نداري ببايد دوستيش از کف گذاري هر آن نامرد گفتارش دروغ است دلش از صدق و ايمان بي‏فروغ است تو دامانت ز دست وي بدر کش ز شر و کذب وي کم دردسر کش که مهر وي بمانند سراب است ز نزديک آب و دورش رنج و تاب است برزق و برق دل را مي‏ربايد بدرد و انده و غم مي‏فزايد ز حرفي گر تو را آسوده سازد تو را ديگر دمت دل مي‏گذارد.


صفحه 44.