حكمت 030











حکمت 030



[صفحه 33]

سوالي شد از آن مهر درخشان که بدهد شرحي اندر وصف ايمان به پاسخ گفت ايمان استوار است به چار استن وز آنها برقرار است اول صبر است و دوم هم يقين است به سوم عدل با مردان دين است چهارم بهر حق جنگ و ستيز است دژ دين محکم از اين چهار چيز است و ليک اين چار چيز و اصل محکم به ديگر چارشان بيخ است محکم ستاده صبر روي چارپايه صبوري را از آن چار است مايه اول شوق و دوم خوف ز يزدان بسوم زهد ورزيدن به دوران چهارم انتظار مرگ بردن که خواهد شهوتت از ياد بردن به جنت هر کسي گرديد مشتاق هوا را و هوس را بشکند طاق ز خواهشها درونش صاف و پاک است همي از دوزخ اندر بيم و باک است هر آن چيز حرام از آن بدور است مر او را زهد در دنيا ضرور است بلا هر چند آيد ناگهاني فزايد زاهد اندر سخت جاني ز فر زهد و خوف و شوق مطلق شود در انتظار قاصد حق که کي دوران اندوهش سرآيد هماي جانش از جسمش برآيد ز هم تار بدن را بگسلاند فراز قصر دولت پر فشاند يقين هم منقسم بر چار قسم است چنين آن چار را رسم است و اسم است نخستين ديدن اندر آفرينش ز روي راي و عقل و هوش و بينش ز هم هر پرده‏اي را بر دريدن خدا را هر کجا بي پرده ديدن به دوم آشنا گشتن به حکمت مر

آن تاويل کردن بر شريعت شناسايي از آن رمز و دقايق شدن نزديک با علم و حقايق به حکمت گر چه مرداني ز يونان شده نزديک‏تر برهان قرآن چنان حکمت بدان سودي ندارد حکيم آن به که آن از کف گذارد بود آن حکمتي نيکو که روشن دلت با شرع سازد همچو گلشن مبانيش مطابق با احاديث بود از انبيا بر ما مواريث بيفزايد يه علم و بر يقينت دهد سودي براي روز دينت لذا اين گوهر شهوار را سفت اديب شهر کرمان اين چنين گفت حکيم عقل کز يونان زمين است اگر چه بر همه بالانشين است به هر جا شرع بر مسند نشيند کسش جز در برون در نبيند به سوم از عبر بگرفتن پند بگوش جان نمودن پندها بند به چهارم پيروي پيشينيان را شدن تابع ره پيغمبران را يقين هم خود بدين چار است مربوط مر آن را دار اندر سينه مضبوط ز روي هوش هر کس گشت بينا شود حکمت براي او هويدا چو حکمت گشت روشن از برايش شناسد جاي پند و آزمايش در آن بشناختن تا حکمت اندوخت ز عبرت در درون نوري برافروخت چنين مردي تو گويي هم‏نشين است رسل را و بر او حاصل يقين است سوم زان چار که ايمان است محکم بدان عدل است و باشد چار آنهم شدن در بحر فهم اول شناور ز دانش گرد کردن در و گوهر فرو دوم بقعر علم کشتن به سينه تخم دين و شرع

کشتن به سوم همچو خورشيد درخشان نمودن حکم حق نيکو نمايان چهارم ثبت حلم و بردباري در آن ره کردن از جان پافشاري پس آن کو راند از دل هر عرض را نکو دانست مقصود و غرض را بقعر بحر علم آن کس رسيده هزاران جام از حکمت چشيده ز حکمت علم گرديدش ضروري بکار خود نورزد او قصوري قرين گردد به علم و کامراني کند با خلق نيکو زندگاني چهارم پايه از ايمان جهاد است جهاد از چار پايه در سداد است يکي زين چار هست امر به معروف دوم نهي ز منکر هست موصوف سوم صدق و درستي در مواقع شدن از زشتکاري خلق مانع چهارم بغض فساق است و فجار فشردن پي به آنان بهر پيکار پس آن کو کز صلاح و نيکخويي کند امر به معروف از نکويي قوي کرده است پشت مومنين را پريشان کرده جمع مشرکين را ز زشتيها چو او باشد جلوگير سر فساق از او باشد سرازير منافق را به خاک از وي دماغ است جهان روشن از او چون صحن باغ است بجا صدق و درستي هر که آورد حقوق خالق خود را ادا کرد چو او فساق را دشمن بدارد براي حق ز زشتي خشم آرد چو بيند خلق را در بند عصيان ز دين گردد دلش چون ديگ جوشان شود اندر غضب بهر خداوند خدا در بند هم زو دشمن افکند عدويش را به دوزخ مي‏کشاند به قصر جنت او را مي‏نشاند به صبر و

بر يقين و عدل و پيکار بدان ايمان بود مبناش ستوار يکي زين چار پايه گر بلرزد مقرنس طاق ايمان هم بلغزد

[صفحه 37]

بناي کفر و کين هم برقرار است از اين چار و بدانها پايدار است بکار حق نخستين کنجکاوي شقاوت را شدن منشا و حاوي نمودن دومين ساز جدل ساز نزاع و زيغ را گرديدن انباز ز حق و از حقيقت رخ نهفتن تبرک مردي و انصاف گفتن به تيه گمرهي يکسر شدن گم بحق بودن مخالف قسم چارم بکار حق هر آنکس غور و دقت کند دور است از حق و حقيقت ز دوري ز حق با حق ستيزد به پاهاي جدل بر پاي خيزد چنين کس يار ناداني و کوريست قرين با شرک و کين از دين بدوريست ز دين و حق هر آنکس رخ بتابد نکو را زشت و زشتي نيک يابد به تيه گمرهي گرديد سرمست در آن مستي دل و دين داده از دست در اين حالت شود با حق مخالف به سختيها و دشواري مصادف ز شک و ريب دوري سخت بايد به دل ريب و شک از اين چار زايد يکم ساز جدل را ساز کردن دوم با ترس خويش انباز کردن سوم با ظن و با ترديد بودن بدل از بدگماني در گشودن ز کف چارم يقين را رشته هشتن به هر حرفي ز شک تسليم گشتن چو اين چار امر باشد سخت و مبهم سزد آن را برايت شرح بدهم چو انوار يقين از قلب شد حک درون شد از گنه پر ريب و پر شک به حق باشد همي در شک و ترديد نخواهد حرف حق گوشش نيوشيد روان همواره در راه ظلال است به حق اندر

نزاع و در جدال است دلش گاه سخن چون هست مرعوب بود نزد حريفش خوار و مغلوب لذا گر در نزاعش داب و ديدن بود کارش همي اندوه خوردن نباشد شام او را صبحگاهي به شادي از غم او را نيست راهي رهائي را بود در بر رخش سد همي از کار و کردارش بترسد درونش پر ز ظن و شک و از ريب ندارد خوش يقين بر عالم غيب به ترديد و به وهم و شک گرفتار قدم با شبهه بگذارد بهر کار چنين کس غرق درياي ملال است بزير سم ديوان پايمال است چو بر دنيا و عقبا شبهه‏ناک است بدنيا و به عقبا در هلاک است زده در هر دو جا ز آسودگي تن فکنده بند بدبختي بگردن


صفحه 33، 37.