خطبه 034-پيكار با مردم شام











خطبه 034-پيکار با مردم شام



[صفحه 219]

چو شه فارغ ز جنگ نهروان شد ز خون صد نهر در صحرا روان شد همه خيل خوارج کشته گشتند به دشت کين به خون آغشته گشتند سپهسالار دين گفتا به لشگر که بايد شاميان را داد کيفر ز کوفه در نخيله گردآئيد در آنجا گرد ره از تن زدائيد ندارد کس حق اندر خانه رفتن پي ديدار فرزندان و هم زن بسيج شام بايد کردن اکنون به خيل شاميان بردن شبيخون وليکن کوفيان از بيوفائي به حکم شه نکردند اعتنائي يکايک عهد و پيمان را شکستند به کنج خانه آسوده نشستند به دستاويز عذر از راه و بيراه پراکنده شدند از خدمت شاه شد از کردارشان سردار دلتنگ به کوفه از نخيله کرد آهنگ به چشمي پر ز خون قلبي پرآذر نمود اين خطبه را انشاء به منبر که اي نامردمان سست پيمان مرا از سرزنشتان شد به لب جان ز بس کردم شماها را نکوهش تنم بگداخت چون آهن در آتش حيات جاودان کرديد بدرود به ننگين زندگاني گشته خشنود به ذلت از چه عزت کرده تبديل شديد از چه دچار بوس و تنکيل چو دعوتتان کنم بر جنگ و پيکار بپرد عقلتان از سر بيکبار فتد در فرقتان چشمان به گردش شود در جوفتان دلها به لرزش تمامي مضطرب گرديد و نالان چو شخص محتضر کز مرگ گريان تو گوئي جملگي ديوانه گشتيد ز عقل و ا

ز خرد بيگانه گشتيد چو گنجشگ ار گهي در قيل و قاليد کنون در پاسخم گنگيد و لاليد همه سرمست از جام غوايت همه مغمور در بحر غباوت ندارم بر شما من اعتمادي شما از من نکرديد انقيادي عدو را با شماها بيم دادن بود باد هوا را دل نهادن نشايد با شما دفع ستم کرد هر آنکس کرد خود را متهم کرد شماها در مثل چون اشترانيد که گم در ره ز دست ساربانيد به هم گر برنهيد از مرتعي سر پراگنده شويد از طرف ديگر به حق سوگند که بد مرد مايند هر آن زشتي شما مصداق آيند عدو افروخت از کين آتش جنگ نگرديد از شما بند کمر تنگ بزد راه شما از حيله دشمن شما بر خصم نگشوديد مکمن کند شهر شما را او تصرف شما احکام دين را در تحرف عدو همواره بيدار از تکامل شما در روز و شب اندر تغافل همه همراه با هم خصم گمراه شما با هم نمي‏باشيد همراه به حق حق چنين ملت زبون است بر او غالب هميشه خصم دون است و گر از جنگ گردد گرم بازار کند آهنگ بالا گرد پيکار شود سرها ز تنها در پريدن چو ماهي جسمها در خون طپيدن چو آن سر که جدا گردد ز پيکر شما از من جدا گرديد يکسر امير خويش را تنها گذاريد ز نامردي ره صحرا سپاريد به خلاق جهان گيتي خداوند کزو چرخ و فلک برپاست سوگند که هر قومي که سا

زد خصم چيره به جان و مال و خون خويش خيره مسلط سازدش بر خويش چونان که بيرون آردش از گوشت ستخوان پي و پشتش چنان در هم کند خرد که عيش صافش آلايد به هر درد زن و فرزند او را برده سازد به خان و مانش آسان دست يازد چنين قومي بدور است از حميت ضعيف است و سزاي اين بليت ز هر دل خون غيرت بر نزد جوش الا زودش کند گيتي فراموش به شرح حال اينان من گهرپاش شدم هر کس که خواهد گو چنين باش به پيش تيغ خواري هر که اسپر همي خواهد فکندن گو دهد سر وليکن من به جان دوست سوگند نخواهم دل ز کين دشمنان کند به دست من بود تا دسته تيغ بريزم خون دشمن را چنان ميغ به نوک مشرفي شمشير بران کنم مغز سرش چون مرغ پران دل و پهلوش با ناخج بدرم پي و بازوش با خنجر ببرم به خصمي گر فلک با من ستيزد چنانش افکنم که برنخيزد به کينم گر همه گردند همدست به لطف حق کنم با خاکشان پست کنم چون کوشش خود من نمايان پس از آن نصرت است از نزد يزدان

[صفحه 222]

يکي حقي شما داريد بر من يکي از من شماها را به گردن به من حق شما اندرز و پند است نگهداري شما را از گزند است شما را سوي حق بايد من آرم ز هر رجس و بديتان بازدارم خراج کشور و هم اهل جزيت کنم قسمت ميانتان با سويت کنم تعليمتان آداب اسلام نماند از شما کس تا که بد نام به خوي نيکتان سازم مودب ز زشتيهايتان پاک و مهذب که تا گرديد جمله اهل دانش به راه حق رويد از روي بينش ولي آن حق که از من هست لازم به گردنتان چنان دين ملازم نيفکندن خلل در کار بيعت به من ياري نمودن از محبت به پاي عهد محکم ايستادن به ستواري به پيمان دل نهادن اوامر را اطاعت کردن از جان به سختي دل نهادن چست و آسان چو پروانه بگردم چرخ خوردن ز نور شمع علمم بهره بردن نداهاي مرا لبيک گفتن سخنهايم به گوش دل شنفتن ميانمان رشته اينسان گر که محکم شود گردد جهان چون باغ خرم نهال دوستي عشق آورد بار حيات جاودان گردد پديدار


صفحه 219، 222.