خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره











خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره



[صفحه 214]

شه مردان علي آن گوهر پاک که قدرش برتر است از وهم و ادراک چو خصم خويش را سر سخت و مغرور بديد و شد به جنگ بصره مجبور همايون موکبش نزديک (ذي‏قار) فرود آمد به عزم جنگ اشرار به قصد ديدن آن خسرو ناس بر او گرديد داخل ابن‏عباس بديد آن سيد و سالار کونين بود مشغول وصالي ز نعلين چو چشم شه به عبدالله افتاد نشانش موزه بي‏قيمتش داد که هان اين نعل را قيمت به چند است که از پينه‏اش به دست من گزند است جوابش گفت در ميزان بازار برون اين نعل هست از قدر و مقدار خود اين موزه نمي‏ارزد پشيزي نشايد کردنش همسر به چيزي شهش گفتا به حق حي يکتا که اين گوي معلق زو است برپا که اين کفشي که بينيش از حقارت به نزدم هست بهتر زين امارت مرا اندر خلافت رغبتي نيست خلافت دون رنج و زحمتي نيست امارت بعد از آن مردان جاهل بود کاري توان‏فرسا و مشکل ولي اين کار مشکل را من آسان گرفتم تا گذارم حق يزدان کنم تا شاخ دين را سخت ريشه کنم تا بيخ باطل را به تيشه ستانم داد مظلومي ز ظالم ز ناداني بگيرم حق عالم ستمگر را نمايم دست کوتاه ستمکش را کشانم در ره از چاه پس از آن شه پي خطبه به‏پا خاست چنين الفاظ را با معني آراست که يزدان در زمان جاهليت

که فترت حکمفرما بد به شدت خلايق کنده از حق يکسره دل همه دلها به باطل بود مايل نه يک تن بود خواننده کتابي نه کس فکر ثوابي از عقابي نه کس کردي مراعات مروت نه يک تن مدعي بد بر نبوت خلايق روزگاري مست و مدهوش نکردي حرف حقشان جاي در گوش در اين موقع پي ارشاد عالم محمد انبياء را گشت خاتم جهان را باصفا چون گلستان کرد همه آثار يزدان را عيان کرد عرب را آن بساط زشت و ننگين بدل شد بر سماطي نيک و رنگين بشر را زان شقاوتها رهايند به اورنگ سعادتها نشايند به استقلال و عيش و کامراني رسيدند و به نيکو زندگاني گرفت آن کجرويها استقامت نکوئيها همه افراخت قامت به حق سوگند در راه... کشيدم من بسي آن روز زحمت بخيل هاديان بودم جلودار کشيدم تيغ بس بر روي کفار ز کاخ بت پرستان پي کشيدم صفوف جور و عدوان بردريدم به هم لات و هبل را برشکستم دو دست ديو استبداد بستم به هر جا کافري با عنف راندم به زير پرچم توحيد خواندم نه ضعفي شد در اين ره حايل من نه ترسي کرد راه اندر دل من هم اکنون من همان مردم که بودم که زنگ چهره دين را زدودم به جنگ بصريانم رفتن امروز بود چون جنگ اهل بدر ديروز به عزمي ثابت و با حسن تدبير بدرم پهلوي باطل به شمشير کشم حق را

برون از جوف ناحق کنم حق را به جاي خويش ملحق قريش و من چه افتاده است ما را که کين من نمايند آشکارا در آن هنگام که بودند کافر به تيغ کين زدم سرشان ز پيکر کنون بر فتنه گرديدند مفتون روان خواهم نمود از حلقشان خون بدي ديدند از دستم متاعب هم امروز بديشان من مصاحب به قلبي ثابت و تيغ شرربار زمين خواهم ز خونشان داد آهار مرا محکم هميشه بيخ دين است همه ظنم به سرحد يقين است چراغ علم راهم کرده روشن ز نور حق دلم روشن چو گلشن


صفحه 214.