خطبه 032-روزگار و مردمان











خطبه 032-روزگار و مردمان



[صفحه 208]

بدان کاين خطبه از سلطان ابرا بود ز اياک اعني و اسمعي جار خداوند بحق شاه ولايت چنين ز اهل زمان دارد شکايت که ما در روزگاري صبح کرديم که از بيداد اهلش بس بدرديم به اهل حق زمان بي‏مهر و ضد است براي جور طبعش مستعد است به جاي شکر نعمتهاي يزدان در آن بسيار باشد کفر و طغيان شود محسوب نيکوکار بدکار نه ظلم و نخوت افزايد ستمکار نگردد منتفع از علم عالم به راه حق کسي نبود ملازم نپرسيم آنچه را هستيم جاهل به علم دين نمي‏گرديم عامل ز مکروهات بي‏خوفيم و غافل که ناگاهان شود چون برق نازل غوائل را نمي‏باشيم دافع مگر وقتي که بر ما گشت واقع صفوف مردمان اکنون چهارند که هر يک گرم يک کارند و بارند نخست آنکس که او را از بديها نکرده منع جز بيچارگيها براي فتنه طبعش تيز و تند است ولي شمشير دستش چوب و کند است تهي باشد کفش از مال و ثروت از اين رو شد سرش خالي ز نخوت به مال و ثروت ار دستش شود بند ندارد ثاني اندر مکر و ترفند دوم آن کز غلاف فتنه شمشير کشيده شر او باشد جهانگير به گرد خويش جمعي گرد کرده ره فخر و تکبر را سپرده بدان خيل پياده و ز سواره ره افساد بسپارد هماره ديانت را ز دست آسان بداده به اموال و غنايم دل نه

اده و يا از بهر اظهار رشادت فروشد آن همه کبر و افادت سواران از پس و پيشش روانه خودش بگرفته جاي اندر ميانه همي خواهد به تخت و منبر زر زند تکيه شود بر خلق سرور ز يزدان و ز عقبي ديده پوشد به دنيا دين خود آسان فروشد نداند رسم و قانون تجارت دهد دين و خرد خسرو خسارت چنان سرمايه سرشار و هنگفت به نزد حق ز کف ارزان دهد مفت سوم آنکس که بر قانون زهاد زند از خلق ره چون دزد شياد به ظاهر پا ز دنيا در کشيده به باطن پرده عقبي دريده به ظاهر کار او چون اهل تقوي است به باطن بس هوا از وي هويدا است به ظاهر پايش اندر راه دين تند به باطن نفس بر پايش زده کند به ظاهر بي‏اذيت هست و آزار به باطن اژدهائي مردم او بار به ظاهر نيک مردي عين انسان به باطن زشت گرگي تيزدندان به ظاهر مرد زهد و دين و پرهيز ز باطن آتش حرصش شررخيز به ظاهر مرکز ثقل و امانت به باطن پا و سر غرق خيانت چنان طاوس از دين جلوه کرده ولي پوچ است همچون نقش پرده يکي دام از ره تزوير و ترفند ز دين از بهر جلب مال افکند زبانش جان‏گزا چون گرزه مار است ولي همواره با صمت و وقار است چهارم آنکه از بهرش فراهم نگشت اسباب کار از بيش و از کم اگر چه نفس وي چون اژدهائيست وليک افسرده آ

ن از بينوائي است بود دستش ز جاه و کبر کوتاه ز پستي بسته بر رويش بود راه دراز آمد شد مخلوق بسته گرفته گوشه خانه نشسته نشان داده است خود را همچو زهاد لباس تنش مي‏باشد چو عباد برونش هست مردي باقناعت درونش هست دزدي پرشناعت ولي صنفي که بيرون زين چهارند براي آخرت مشغول کارند ز ترس مرگ چون ابر بهاران ز چرخ ديده هستند اشگباران ز بيم کيفر اندر روز محشر ز خون دل بود دامانشان تر ز مردم رانده‏اند و دل رميده به کنجي زار و محزون آرميده دهانشان که بسان پسته بسته چو فندق گاه مهر لب شکسته نصيحتهايشان پاک آمد و نغز چو بادام منقا نيک و پرمغز نباشد باکشان از طعن و از دق همي خوانند مردم را سوي حق بسان شمع سوزان در شب و روز همي ريزند اشگ از قلب پرسوز تقيه بال و پرهاشان شکسته حوادث دست و پاشان سخت بسته لباس ذلت و خواري به تنشان رياضتها بفرسوده بدنشان به بحر عشق حق گشته شناور زده از ساحل کونين سر بر جهان بد منش داغ از پس داغ زده بر قلبشان چون لاله در باغ ز فرط و غظ و پند اهل عصيان همه گشته دچار ذل و خذلان همه مقتول خصمان و اعادي همه مخذول چنگال و ايادي به راه حق تمامي کشته گشته به خون دل همه آغشته گشته فلک تا بوده و باشد

همين است جهان را داب و ديدن اين چنين است جهان باشد به پيش ديده جان بسي کوچکتر از ريگ بيابان چو تفاله درخت سلم خوار است چو ريزه پشم و همچون برگ خار است بود کارش اگر چه پرخم و پيچ خمش پوچست و پيچش نيست جز هيچ خوشا آنکس که از پيشينيان پند گرفت و چشم دل زين آب و گل کند به پيش از آن کز او گيرند عبرت گرفت از ديگران پند از بصيرت جلوتر ز آنکه گردد ضرب امثال شد از امثال خود دنبال اعمال چو حال مردم ما قبل خود ديد به خود گرئيد و بر آنان بخنديد به تک رخش عمل از جا برانگيخت ز همت خاک بر فرق جهان بيخت مکان بگزيد در گلزار مينو بري شد جانش از هر عيب و آهو


صفحه 208.