حكمت 003











حکمت 003



[صفحه 5]

هر آن کو تنگ چشم است و بخيل است بنزد خلق خوار است و ذليل است به چهره آبرويش گرد عار است ز داغ ننگ چهرش داغدار است چو دارايي خدا بر بنده‏اش داد خنک آنکو ببخشش دست بگشاد نخورده دشمنش با دوستانش خورد با دوست دور از دشمنانش زند چنگال اندر بذل و بخشش درون ريش از آن آرد برامش جوانمردي که دور از پارسايي است به از ممسک که از جودش جدايي است هر آن کس را بترس و کم دلي‏رو است بداند جان او پرعيب و آهو است جنون را حال در گيتي تباه است ز ترسش چهره بختش سياه است به هر کاري زند دستي به تدبير از آن کارش شود ترسش جلوگير هماره در امورش پا بلغزد ز بيم و ترس دل دستش بلرزد ز عيش و زندگي بر چيده دامن به بدبختي کناري کرده مسکن اگر نادار باشد مرد زيرک بنزد خلق قدرش هست اندک اگر با اوست حق هنگام صحبت ز فقر افتد زبان وي به لکنت ز رنج احتياج او بي‏خود و مات نيارد مدعايش کردن اثبات تهي‏دست اوفتد چون دانشي مرد ز فقرش روي علمش هست پر گرد برغبت کس نظر سويش نيارد توجه کس به حرف وي ندارد کجا پند چو درش را پسندند به پنبه گوش از آن پند بندند غريب اندر وطن مرد فقير است به چنگ فقر و بدبختي اسير است بهر کاري از او کس ياد نارد نه کس م

رهم به زخم وي گذارد ندارد چون به کف دينار و درهم از اين رو وضع کارش هست درهم چو دستش از وسائل هست کوتاه برويش بسته از هر راه درگاه لذا از رنج ناداري پريش است غريب و خوار اندر شهر خويش است يکي درديست عجز و ناتواني که اندر عمر خود بيمار از آني بهر پيکر کسالت رخنه افکند چو موش و نخل بيخ از آن بدن کند ز همت خون به تن آور بجوشش بگيتي گوش اندر کار و کوشش جهان از سعي و همت باشد آباد فلک از کار اندر گردش افتاد بکار اندر سپهر افتد چو خورشيد منظم خواهد از ما کار گرديد امور خلقت ار در انضباط است ز کار و کوشش آن را ارتباط است لباس عزم را مي‏پوش بر تن پلاس عجز را از جسم برکن ز همت آستين بشکن به بالا ز ضعف و ناتواني شو توانا شکيبايي به سختيها دليري است شکيبا مرد اندر شيرگيري است سپر از صبر پيش تيغ دوران بياور زخم تيغ از خود بگردان ز بدبختي کسي در نيکبختي است که نيروي شکيبش روز سختي است خردمندان گهر با صبر سفتند علاج دردها را صبر گفتند تحمل را بکار آنکس که بندد برويش غنچه اميد خندد ز صبر و از تحمل نار سوزان بر ابراهيم آذر شد گلستان ز زندان بلا يوسف بجان رست به تخت ملک مصر از صبر بنشست مدارا گرفتي ياور و عون کليم الله فا

تح شد بفرعون بود اوصاف صبر از حد فزونتر تو اينجا صبر کن تا جاي ديگر توانگر آمد از آن مرد زاهد که از زهدش غني گرديد عايد بفر زهد ديو نفس کشته ز زنجير هوس آزاد گشته ز زهد او با قناعت خو گرفته دلش با ياد حق نيرو گرفته چسان دار از مردم بي‏نياز است به زهد از فقر خود را چاره‏ساز است به زهد از ما سوي الله ديده بسته کنار آزاد و آسوده نشسته نه اندر قلب پاکش حرص مال است نه اندر گردنش وزر و بال است سپر از تقوي و پرهيز پيش آر اگر شمشير گيرد چرخ دوار اگر شد روزگارت ناوک افکن به تن مي‏پوش از پرهيز جوشن فلک گردان به کوي متقين است جنان خندان به روي متقين است چو باران گر بلا و فتنه بارد به ابرو متقي چين برنيارد بدنيا هر که در پرهيزکاري است به عقبا از بلا در رستگاري است


صفحه 5.