حكمت 002











حکمت 002



[صفحه 3]

طمع را هر کسي آمد ملازم بامر خواري خود بوده جازم بدست خود بسر گرد بلا بيخت به پيش خلق عرض و آبرو ريخت طمع در بند مردان خردمند گشايند و بکشتنگاه افکند طمع آن طوطي آورده است در دام طمع آن طفل را کرده است بدنام بسا ديديم اشخاص طمعکار به يک دفعه طمع يک عمر بد خوار مکن بر حلق خويش اين دشنه را تيز دلا آزاد شو زين بند بگريز کسي گر از گرفتاريش زد دم ز جاه و آبرويش کرده خود کم درونت گر ز درد آمد پر از خون بدل پنهان کنش چون در مکنون بسان غنچه نشکفته خاموش شو و بر راز خويش انداز سرپوش بروز ابتلا بر کس شکايت مکن در نزد خلق از غم حکايت بدل گريان بلب مي‏باش خندان که خود آن گريه را خنده است پايان دو لب بر هم بنه از شکوه کم کن به يکدم کار شمشير دودم کن از آن با دام همسر شد بشکر که در آتش نزد زو شکوه سر ز دست روزگار آن کس که شاکي است ز خواري و ز بي‏ارجيش حاکي است بود مرد آنکه گر گيتيش افشرد نمودش استخوان اين آسيا خرد شود با رنج و غم در آشنايي نجويد بر شکسته موميايي زبان را هر که بر خود داد امارت زده بر جانش از خفت خسارت زبان در بند کش آن را نگهدار رها آن را به هر گفتار مگذار زمام از دست تو گر بگسلاند همه تن را

به آتش مي‏کشاند سخن را لب به بيهوده مکن باز مکن ساز جدال و کينه را ساز که گر انسان خزف جاي گهر سفت گه و بيگه بناسخته سخن گفت شرف را اين چنين کس داده از دست بنزد خلق او خوار آمد و پست


صفحه 3.