نامه 078-به ابوموسي اشعري











نامه 078-به ابوموسي اشعري



[صفحه 263]

ابوموسي بجاي خود اقامت شدش چون بهريعين حکومت ز کلک از دوک حيلت رشته رشت مزور نامه بر شاه بنوشت مگر با خط خويش آن حيلت اندوز بشه خود را نمايد شخص دل‏سوز اميرالمومنين چون نامه‏اش خواند ز نوک خامه اين گوهر برافشاند بسا مردم که بس نادان و کوراند ز خط و بهره‏هاي خود بدوراند ز بسکه پايشان در بند دنيا است همه دلشان بدنبال هواها است سخن رانند ليک از نفس و خواهش بدوراند از وفا و دين و دانش ز امر پيشواي خود زده تن بدست خود نهاده غل بگردن مرا گرديده جاي آن سخت منزل که باشد بس شگفت‏انگيز و مشکل بمن در آن چنين اشخاص ياراند که با غول هوس اغلب دچاراند گروهي نانجيب و رذل و گمراه براه خود روان هر يک بدلخواه تميز زشت از زيبا ندانند بظاهر دوست ليک از دشمنانند پس از کين و کوشش جنگ و پيکار شکست دشمن آوردن پديدار چو دشمن زد باندک حيلتي دست مصاحف بر سنان نيزه‏ها بست بدون آنکه سود از رنج گيراند و يا اندرز و پند من پذيراند مرا مجبور کردندي که از جنگ کشم دست و شوم تسليم نيرنگ بدست خود ز ناداني به پيکر زدندي زخمهاي سخت و منکر کنون از بهر دفع زخم آنها ببايد کوشش آرم بر مداوا بسازم مرحم از صبر و تحمل نهم بر آن جر

احت با تامل مباد آن قرحه گردد خون بسته ز رنجش قلب گردد زار و خسته ابوموسي و را دادند امت پي خير و صلاح خود حکومت مبادا عمرو عاص آن عنصر پست بگيرد رشته وش تو در دست ز روباهي تو را آن خواب خرگوش دهد تا دين و حق سازي فراموش معاويه کند بر جاي من نصب شود يکبار ديگر حق من غصب بدانکه از براي امر مردم منم يک نيست بهرم شخص دوم بسان من نباشد مرد ديگر که امت را کشد بر خير از شر براي آنکه جمعيت هماهنگ شود بر خويش کردم عرصه را تنگ حريصم سخت وز ايزد از پي آن همي خواهم نکو پاداش و پايان خلاصه غير حقم نيست منظور از اينکار و تو گر سازيم از آن دور شدي در کوره راه غي و پستي دهي شخص دگر را سرپرستي نه دين خويش ننمودي صيانت که بنمودي بامت هم خيانت کنونم من بگفتارم وفادار نه نيکوئي ز بد مردم نگهدار تو امر امتان منما فراموش بچنگ از خويش آور دانش و هوش براي آنکه آنکس هست بدبخت که از دانش بناداني کشد رخت ز خرم و راي و هوشش دور ماند بخام از پخته‏گيها خود کشاند اگر من خويش را اينجا ستودم سخن از نيت پاکم سرودم بدان آنسان که گفتم بي کم و کاست بدان گونه خدايم نيکو آر است مرا گفتار صرف ادعا نيست همه کارم جز از بهر خدا نيست اگر خود را

کسي بيجا ستايد دروغش راست بر مردم نمايد من از آن شخص هستم بر سر خصم چسان از کذب خواهم دوخت و خود چشم بنابراين بدآنچه تو شناسا نميباشي رها بنماي آن را مبادا آنک بحق گردي تو عاصي ببين گر قرن و مثل عمرو عاصي نخواهي خورد از او گول و بازي تواني مکر او را چاره سازي رخ و نيت سياه و آبنوسي نخواهد کرد او با چاپلوسي حکومت را به پيکر جامه درپوش ز روي عقل و دين در کار ميکوش بدان رو به نباش ور که همسر چو مي‏بيني زند گولت به آخر بزودي خويش از او ميکش کناري بمردي کار را کن واگذاري که او بر عمرو باشد مرد ميدان بسود دين دهد اينکار پايان ابوموسي وليک افسوس نشيند بمکر عمرو آلت سخت گرديد دچار آمد بچنگ سگ چو خرگوش چو خر اندر وحل افتاد بي‏هوش علي ز امر خلافت گشت معزول معاويه و را گرديد مشمول


صفحه 263.