نامه 073-به معاويه











نامه 073-به معاويه



[صفحه 251]

الا اي زاده هند جگرخوار ز بسکه نامه کردم از تو ديدار مروت را ز کف از بس نهشتم بمکتوبت ز بس پاسخ نوشتم کشاندم راي خود در ناتواني رساندم هوش و عقلم را زياني از آن راي و خرد سستي پذيرفت که در دين من با من چنين گفت که پاسخ نامه‏هايت را نگارم مگر در راهت از گمراهي آرم تو را با خود شمارم قرن و همسر دهم برنامه‏ات پاسخ مکرر کز آن گوهر ز لعلم ميتراود مگر سنگين دلت قدري بکاود بقلبت دلنشين پندم موثر فتد امرت شود بر خير دائر بپاسخ دادنت زان کردم اقدام که حجت بر تو گردد نيک اتمام هر آندم تو ز روي ريو و دستان شوي چيزي ز من از مکر خواهان از آن مدرک مگر افتد بدستت کني آن آلت مقصود پستت در آن موقع توئي بي‏خويش و بي‏تاب چو آن کس که فرورفته است در خواب و با مانند آن کس کو ستاده زمام چاره را از دست داده پريشان خوابها اين يک ببيند ره چاره نيارد آن گزيند نميداند چه پيش آرد جهانش بسودش هست کارش يا زيانش بدور از حزم و تدبير و تصور کند کاري بترديد و تحير وليکن باز هم از فرط پستي تو از آن شخص هم کوچکتر استي بدانخواب و ستاده تو همانند نه بل آن دو تا همچون تو باشند بحق سوگند من از علم و اخبار نبودم گر بقايت را ط

لبکار اگر که مصلحت ميکرد ايجاب فکندم پيکرت را در تب و تاب ز من کوبنده‏ها ميديد جانت که ساز خرد در هم استخوانت چو آتش گوشت از جسمت گدازد چو گردت از زمين نابود سازد سر پا مينمودم عرصه جنگ نمودم خاک با خون دلت رنگ بضرب تيغ و گر ز کوه فرسا تهي کردم سرت از باد سودا و ليک از بينش و از علم و تقدير مرا اينکار ميباشد جلوگير معاويه به شيطان گشتي انباز چنانت داشت او از راه حق باز که پند بندگي از ياد بردي همي از حق بباطل دل سپردي ز کفر و از شقاق و تيره رائي نخواهي سوي راه راست آئي


صفحه 251.