نامه 069-به حارث همداني











نامه 069-به حارث همداني



[صفحه 235]

الا اي افتخار آل همدان بزن چنگال اندر بند قرآن همه دستور آن در کار ميبند در آن کن جستجو اندرز و هم پند بگيتي حکم قرآن بر دوام است حلالش حل حرامش هم حرام است از آن آيات ستوار و قويم است بشر را آن صراطي مستقيم است هر آن حق که آمده است از نزد داور بکن تصديق و آنرا دار باور به آنچه از جهان طي گشت و بگذشت ره اندرز از آن بايست بنوشت به بگذشته اگر طرفي نبستي ز آينده دل آسوده نشستي جهان گردد بسان نقض باطل ز اول تا بآخر زود زايل سزد بهر فلاح و رستگاري ره کردار نيکو در سپاري بکن امروز کاري بهر فردا که باشي فارغ از انده بعقبا بکژيها مبر نام خداوند بنامش خور درست و راست سوگند بدون تکيه‏گاهي سخت و محکم مجو مرگ و مزن از مردنت دم بخود ديدي اگر کردار نيکو سوي اين آرزو آنگه بکن رو اگر نيکي که برگ عيش عقبا است نداري آرزوي مرگ بيجا است بخود هر کار ناخوش ميشماري روا بر ديگري بايد نداري مکن کاريکه چون گردد هويدا شود آثار شرم از روت پيدا سبب هر کار که بر رو سياهي بود بايست عذر از آن بخواهي ز کار ناروا باري بپرهيز مکن آتش ز پوزش در درون تيز زنا سنجيده گفت نابهنجار شرف با آبروي خود نگهدار بسا ديدم زبان صد گر

د انگيخت ز يک گفتار بس بر خاک خون ريخت هر آن گفته بمردم در شنفتن شدي آنرا نبايد باز گفتن بسا باشد که آن مطلب دروغ است ز نور صدق دور و بيفروغ است نماي اخلاق خود زين راه تهذيب مکن گفتار مردم پاک تکذيب بسا باشد که باشد آن سخن راست ولي تکذيب تو از گوهرت کاست بدان صدق و بدين کذب ار روان است کسي نادانيش را اين نشان است شرار خشم اي حارث فروکش تو خاکي دور شو از خوي آتش شدي گاهي گر در تندخوئي گر اي از آن بنرمي و نکوئي مهين آلت که بهر رستگاريست بدان نرمي و حلم و بردباريست زمام قدرتت افتد چو در چنگ بکن در راه مهر و لطف آهنگ کس ار بر زيردستان رحمت آورد بر او رحمت نمايد ايزد فرد ز نعمتهاي يزدان حق بجا آر سپاس نعمتش را نيک بگذار ز تو گر نعمت حق در تباهي شود خصمت بود ذات الهي بدل گرد همه آن لطف و نعمت ز کفران تو بر فقدان و نقمت هر آن نعمت که يزدان داشت ارزان بتو بايد ز تو باشد نمايان بدان دارد خدا آن بنده را دوست کز او پيدا نشان نعمت او است هر آنکس نعمت حق کرد پنهان بنعمتهاي يزان کرده کفران در نعمت خدا بر وي به بندد بديگر کس همان نعمت پسندد

[صفحه 239]

گرامي‏تر به گوهر ز اهل ايمان خود آنانند کاندر راه يزدان ز اهل و مال و جان خود گذشته همه هستي بر او از دست هشته ز اول گشته جمله آخر انديش فرستادند خير خويش از پيش سزد بهر پس انداز از درستي ز نيکوئي تو هم چيزي فرستي بوارث تا تواني مال مگذار بده دنيا و پس عقبا بچنگ آر ز هر مرديکه سست انديشه دارد هوس را در دل تو ريشه کارد از آن کس بايدت دوري گزيدن ز همخوئي او با جان رهيدن هر آن شهري بزرگ آمد بکشور سکونت را بساط آنجا بگستر که آنجا مسلمين را اجتماع است بر افزون از ديگر جا انتفاع است محيط ده چو باشد کوچک و تنگ امور زندگي باشد در آن لنگ زياد حق فراموشي است در کار در آن کين و جفا و جور بسيار بطاعات خدا ياران کم استند ز نيکي دور و با بد توام استند خلاصه سخت بگريز از دهستان مکان در شهر اعظم گير آسان بپرهيز آنکه اندر سر گذرها نمائي تيز بر مردم نظرها به شيطان سرگذرها جايگاه است فتن را آن نمايشگاه و راه است نشيند سرگذر چون مرد بيکار ز غيبت رهگذر دارد در آزار ز ناداني کند دين و خرد گم بريزد آبروي و عرض مردم ز اشخاصي که باشي بيش و برتر در آنان بيشتر کن فکر و بنگر چو اندر زير دستانت ببيني سپاس و شکر ح

ق را ره گزيني نماز جمعه ظهر اندر حضر کن بوقت عصر پس عزم سفر کن جز آنکه راه حقت بوده منظور و يا کاريکه در آني تو معذور بهر امري ببر فرمان يزدان ز هر چيزي نکوتر امر حق دان درون را از عبادتها بده زيب بطاعت خويش را وادار و بفريب باميد ثواب آور براهش بترسان باز ميدار از گناهش بطاعاتش ولي منماي مقهور مدارا آر و ضعفش دار منظور نه خستو کن نه بنما واگذارش وسط را از ميان راهي بدارش چو شد از جام شادي نفس سرمست مده تو رايگان آنگاهش از دست وگر جان بد باندوه و کسالت مده در طاعتش آندم دخالت جز آن امري کز ايزد هست واجب بجاي آرش که حق آن راست طالب تو اي حارث براي مرگ و مردن ببايستت هماره فکر کردن مبادا مرگ سويت آورد روي تو باشي بهر دنيا در تکاپوي مشو با زشتکاران همره و يار که دور زشتي شود آنگه پديدار يک آن زشتي که بد در طنيت او يک آنکه تو بزشتي کرده رو دو زشتي چونکه اندر هم درآميخت بزشتي نيکوان را آبرو ريخت خداوند جهان را دوست ميدار حقوق دوستانش را بياد آر به شيطان شد چو خشم آرنده انباز ز خشم و از غضب دل را بپرداز چه جانها کز غضب حالش تباه است بابليس اين غضب خيل و سپاه است بحلم و نرمي و نيکي درآميز ز خمش و از غضب کردن ب

پرهيز


صفحه 235، 239.