نامه 065-به معاويه











نامه 065-به معاويه



[صفحه 219]

رسيده است از معاويه زماني که سودت از زيانت بازداني نهي از دست اين خوي پر آفت بمن بيعت نمائي در خلافت ره پيشينيانت در گذاري دل از دعوي پوچت باز داري بکن خود را بدور از کذب و ترفند مزن بر پاي خويش از خودسري بند از آن رتبت که تو دوري ز پستي مر آن رتبت بخود بهر چه بستي چرا چيزي که بد نزدت امانت ربودي و بدان کردي خيانت ز دين و از حقيقت دور ماندي بباطل سوي شيطان خود کشاندي شدي منکر از آن چيزيکه واجب تو را بد بايدش باشي مواظب چو آن خونکه بشريانت بجريان رعايت کردنت لازم بد از آن چسان در خاک افتاده است شهدر دو گوش و سينه‏ات زان در بود پر بني درباره‏ام گوهر ثمين سفت مرا برخود وصي و جانشين گفت گه و بيگه ز لب لعل تر افشاند احاديثي بر امت زين نمط خواند احاديث پيمبر تو شنفتي کنون بشنيده نشنيده گرفتي پي از بشنيدن راه درستي ز کج طبعي شدي در آن به پستي هلا گمراهيت اينجا هويدا است غلط کاري ز کارت سخت پيدا است بيا با زشتکاري کم درآميز به بيشرمي بحق اينقدر مستيز بتاهي پرده‏ها اکنون فروهشت عيان شد از سياهي چهره زشت تو در اين فتنه خود را سخت واپاي بترس از آن و در باطل منه پاي گرفتي خون عثمان را بهانه هدر خ

ونت نگردد از ميانه يکي نامه بمن از تو رسيده است که خطش از خرد بوئي نديده است بسان خشت کژمژ در قوالب پراکنده ز هم دارد مطالب قوايش سخت سست و ناتوان است ز جنگ و صلح هذيانها در آن است مدادش با جهالت بد سرشته ز ناداني خطوطش بد نوشته هويدا بد که کاتب زشتکاري است که قلبش از فروغ عقل عاري است عيان بد با چنان انشاء مهمل خودش را بي‏جهت دارد معطل چو آن مرديکه اندر دشت هموار فرو رفته است پاهايش به شنزار و يا چون آنکه در ظلمت دچار است نيارد رفت ره چشمانش تار است بتاريکي و يا دشت و بيابان بکار خود فرومانده است حيران نه اندر سلطنت جائي برايش نه فرمان ميبرد از پيشوايش هلا اي پور سفيان از پليدي بجائي خويشتن را برکشيدي که آن مرکز مقامي ارجمند است ز قصرش شرفه و کنگر بلند است رسيدن را باوجش گرکه شهباز شود در عمر خود سرگرم پرواز شود طي روزگار عمر از وي نسازد کنگري ز آن قصر را طي عقابي چيست مرغي ناتواني سخن گفتم بفهمت تا بداني وگر نه پرچم آن رتبه منجوق دو صد راه بگذرانيده ز عيوق کف پايش بفرق فرقدان است بنايش فوق عرش و آسمان است بدان امر خلافت آن مقام است ز دولت سکه‏اش بر من بنام است تو اي ناکس کن از مغز مهوس برون اين فکر و

زين مرکز برو پس مقام پاک بر پاگان ببايد بجاي پاک ناپاکان نشايد خدا بدهد از آن روزم پناهي که بينم بر مسلمانان تو شاهي از آنان امر بر بگشادن و بست فتاده در کف همچون توئي پست خدا آن روز را هرگز نيارد تو را بر مردمان چيره ندارد کنون در کار خود قدري بينديش مهيا بر تدارک شو از آن پيش که لشگرها به پيکار تو خيزاند مسلمانان همه با تو ستيزاند شود پيوند سامانت گسسته در چاره برويت سخت بسته ز تو هر چيز کاکنون ميپذيراند پذيرش را بچيز آندم نگيرند سر از جيب پشيماني برآري دگر آن روز هم چاره نداري


صفحه 219.