نامه 064-به معاويه











نامه 064-به معاويه



[صفحه 212]

الا اي زاده سفيان ابتر شدي آنسانکه مطلب يادآور به پيش از آنکه مهر دين درخشد جهان را روشني و نور بخشد بهم ما و شما پيوند بوديم بيک رشته ز خويشي بند بوديم ولي ز اسلام چون آمد ستون راست بحق افزود و از کفر و کجي کاست ز ما شد دين حق در خودنمائي ميانمان اوفتاد آنگه جدائي بتقوي ما شديم و رستگاري شما در کفر کرده پايداري ز نور دين درون ما است پرنور هم اکنون ليک از آن دين شما دور مسلمان شما از روي اجبار بدين منکر بکذب آورده اقرار و ليکن ما سخن از صدق گفتيم براه دين شبي راحت نخفتيم لذا ما و شما از هم جدائيم شماها با هوا ما با خدائيم دگر جاي گهر خرمهره سفتي سخنها از زبير و طلحه گفتي ز من بر عايشه گر عرصه شد تنگ زدي ناحق بسينه بهر وي سنگ چو روباه دغل اي از خدا دور تو را دانم چه باشد قصد و منظور وگرنه زين سخن تو بر کناري بکار ما تو را باشد چه کاري تو مشرک زاده بر شيطاني آلت مده خود را بکار من دخالت زبير و طلحه از فرمان کشيدند سر از دستم سزاي خويش ديدند رسد روزي به تيغ کين بکيفر تو را هم بر درانم سينه و سر چو مدهوشان مست بي‏تدبر دگر دادي چنين بر من تذکر که با خيلي ز انصار و مهاجر بنزد من شوي در جنگ

حاضر تو را چون اين قدر بي‏شرم ديدم بدندان از شگفتي لب گزيدم ز گنجشگان ندارد باک شهباز بدردشان صف از هم گاه پرواز بتازد چون برون از بيشه ضيغم دهد يکدشت رو به درد مي‏رم ز هجرت در شما نام و نشان نيست بدون حق بگو اين مدعا چيست بفتح مکه يا در پهنه بدر که دراندم شما را سينه و صدر بشد با خواري و با وضع منکر بدست من اسير از تو برادر چو تيغ کين بروي دين کشيدند هماندم بند هجرت را بريدند بهر صورت اگر در کار پيکار شتاب و تندئي در تو است در کار شتاب خويش را قدري فروکش بکن با صبر از خود سرد آتش که دوران ما و تو خواهد کشاندن بسوي هم بروي هم نشاندن اگر که زودتر من تنگ کردم بتو عرصه بجنگ آهنگ کردم نکوهست آنه يزدان بهر کيفر کند جنگ تو را بر من مقرر وگر گيتي تو را سوي من آورد چو شعري هست کانشاعر ادا کرد ستايش با فصاحت را گشوده در و در وصف قوم خود سروده که دشمن گر سوي قومم شتابد مشامش تا که بوي فتح يابد بتابستان چو باديکه وزان است که چشم رهروان پر خاک از آن است بدانسان تير و تيغ و نيزه باراند دمار از جان آن دشمن برآرند کنون اي آنکه از ايماني عاري اگر در سر هواي جنگ داري بيا و دست و تيغ پر دلان بين بخاک دشت از خيلت مکان بين

ببدر و در حنين آن تيغ خونريز که شد بر جان اقوامت شرر بيز ز تو هم جد و دائي و برادر زدم ز آن تيغشان بر پيکر آذر سر پر بادشان با آن پراندم دل پر کينشان با آن دراندم همان شمشير در دستم بکار است براي کشتنت در انتظار است معاويه قسم بر حق تو را دل بگمراهي و باطل هست مايل زمام هوش از دستت برونست خرد سست است و انديشه زبون است شدي با نردبان اندر مکاني که آن باشد هلاکت را نشاني بلنديهاش مشرف بر فرود است زيان دارد برايت ني بسود است مجو چيزيکه آن گمگشته‏ات اينست نه خرمن جوي از آن کان کشته‏ات نيست قدت چون نارسا بر جامه باشد چرا از تو بپا هنگامه باشد چرا اسب شقاوت ميدواني ز ديگر کس گله چون ميچراني لياقت بر خلافت چون نداري چرا آنرا بناحق خواستاري چو کردارت ز گفتارت بدور است نکوهش کردنت از آن ضرور است تو را اقوام و خويشاوند بدبخت بدين حق بدندي دشمني سخت بحق کفار بودند و به پيکار از آنها ديد پيغمبر بس آزار چو من ديدم دل سنگين ايشان نگيرد پرتو از انوار ايمان کشيدم از ميان شمشير چون شير نمودم سر ز پيکرشان سرازير تمامي کشته با تيغ سنين‏اند بچاه بدر و کودال حنين‏اند ز صمصامم که بد چون برق لامع نيارستند از خود گشت مانع تو را

کافتاده با ابليس پيوند شدي با قوم و خويشانت همانند از اين کجراه اي گمراه باز آي خودت از سرنوشت زشت واپاي دگر گفتي سخن از خون عثمان ز خيل قاتلينش جسته تاوان نباشد امر آن چون با تو مربوط براي ديگران آنست مضبوط تو داخل شو در آن امريکه داخل شدندي مردمان با طبع مايل سپس سازيد اندر بين حاکم کتاب الله در آن هر حکم لازم که يزدان بهرمان کرده مقرر همان گيريم اندر کار مصدر ولي دانم که از تدليس و نيرنک نخواهي زد تو در حکم خدا چنگ يکي چيزي ز من گرديده جويا که آن با تو ندارد ربط اصلا بود چونانکه از نوشيدن شير شود فرزند را مادر جلوگير


صفحه 212.