نامه 063-به ابوموسي اشعري











نامه 063-به ابوموسي اشعري



[صفحه 206]

ابوموسي ز حق چون روي برکاشت بدل بر شاه تخم کينه را کاشت سر از سوداي دين ميداشت خالي ز طرف شاه بد در کوفه والي باصحاب جمل شه جنگ ميکرد ز ياريش او کسان ميکرد دلسرد اميرالمومنين بهر نکوهش شد اين نامه ز کلکش در تراوش سخنهائي ز تو بر من عيان است که هم بر سود تو هم بر زيان است از آن باشد بسودت اي ز حق دور کز آن نزديک ميگردي بمنظور سخن وارونه گفتي از پيمبر جهاد و جنگ خواندي فتنه و شر بافسون داشتي مردم ز من باز بمقصودت شدي با کذب دمساز زيانت ليک از آن زان گفته پيداست که بهرت نار حق فردا مهيا است بدنيا پيکرت از من بتاب است بعقبا از خدا فردا عذاب است بکين من کنون داري چو اصرار خلايق باز ميداري ز پيکار رسد چون با رسولم بر تو فرمان به بند اندر کمر دامان دامان چو روباهان ز سوراخت برون آي ز کوفه سوي بصره ره به پيماي بکار ما و اين اجماع امت در اين پيکار بنما غور و دقت اگر ديدي که کار ما بود راست ز طلحه و ز زبير اين شر سر پا است مگر بيني به محشر رستگاري برفع شر ز ما بنماي ياري به قلبت ترس ور که رخنه افکند بکن دوري بيزدان ليک سوگند که عذر بيجهت هر چه تراشي ز من يکسو شوي هر جا که باشي تن و جان تو را خو

اهند آزرد کشانت سوي من خواهند آورد کره شيرت بهم خواهند آميخت همان ناپخته و خام بهم ريخت شود آن زندگاني منظم که بنمودي فراهم سخت و درهم مکن باور که دنيايت بکام است کز آن پس راحتي بهرت حرام است که هر کس را که دارد نام اسلام ببايد آرد اندر جنگ اقدام که اين جنگ جمل جنگي است دشوار مسلمانان دچار آن بناچار سزد که مومنين کوشش نمايند مگر خاموش اين آتش نمايند تمامي رو در اين پيکار آرند که تا هموار از آن کهسار آرند کنون ده داوري هوش و خرد را بميزان خرد مي‏سنج خود را بسوي ما بياري يا که بشتاب نصيب و بهره‏ات راينک درياب و يا بگذار حکم و کوفه و کاخ چنان گفتار پنهان شود بسوراخ ز مردان کار گيرد چونکه انجام ز نامردي تو را کس ناورد نام ز گمنامي نپرسند او کجا شد بسوراخش چو روباهان چرا شد بحق سوگند در پيکار دشمن بود حق با من و هم با حقم من هر آن ناحق کز اين حق روي برکاشت ز حق در راه ناحق پاي بگذاشت چو پشتيبان من باشد حق پاک ز ناحق کاروي نبود مرا باک کنون خواهي ره حق نيک بسپار و يا بر باطل خود باش ستوار


صفحه 206.