نامه 062-به مردم مصر











نامه 062-به مردم مصر



[صفحه 195]

خداوند بشر از بهر ارشاد رسول خويش محمد(ص) را فرستاد بخيل انبيا گرديد خاتم هدايت را قدم افشرد محکم ز تيه گمرهي مردم رهانيد باوج آدميت شان رسانيد چو دور عمر پاکش رفت بر سر بمينو مرغ روحش بست شهپر پس از وي بهر امر جانشينيش درون اهل بيتش شد ز غم ريش دري از کين بروي خانواده بدست امتش آمد گشاده هنوز از وي بدن روي زمين بود بدون غسل جسم نازنين بود ستم کيشان ستم را تخم کشتند بهم اندر سقيفه گرد گشتند عمر در شرع وارد کرد آفت رفيقش يفت بر مردم خلافت چو دفن و کفن پيغمبر باتمام رساندم کار را ديدم بانجام شده است آن نقشه ديرينه اجرا مرا کردند از حقم مجزا بحق سوگند کاند خاطر من نبردي راه اين دستان و اين فن که گفتار و سفارشهاي احمد (ص) که اندرباره من کرده بيحد بايراد احاديث شريفه مرا ميخواند بعد از خود خليفه خودش موسي مرا فرمود هارون چون جان در پيکرش ليکن به بيرون به صحراي غدير خم چنان ماه مرا افکند چنگ اندر کمرگاه سخن بسيار در من آنزمان راند خليفه بعد خود بر امتم خواند نيامد باورم امت فراموش کند عهد نبي را مست و مدهوش مرا يکبارگي ناديده بيند بجاي من دگر کس برگزيند بقلب من فرود آمد در آندم يکي باري چو

سنگين کوه از غم که ديدم امتان بنهاده بدعت ببوبکراند اندر کار بيعت ز دستورات احمد (ص) رخ نهفته بباطل کرد وي نيکو گرفته شدم دل غرقه بحر تلهف بدندان لب گزيدم از تاسف گرفتم دست خويش از بيعتش باز شدم با محنت و تنهائي انباز که آنها آن شتر را خوش بدوشند بجور آن جامه را بر تن بپوشند ز جام عيش چون ديدم که مستند بدنيا گرم و دين را در شکست‏اند به بيشه تا که رخ بنهفته ضرغام بجولانند روباهان بدنام چو دور از باغ دست باغبان شد بصحن باغ دزدان را مکان شد ز هر سوراخ و معبر گرگ و روباه بمحو باغ پيدا گشت ناگاه سجاج و مسلمه طلحه خويلد بباغ دين چو خوکان گشته وارد بناي شرع را خواهند کندن نهال سبز دين از بن فکندن اگر بر کف نگيرم تيغ تدبير نگردم خوک و روبه را جلوگير نباشم باغ را در آبياري نخيزم بهر دين از پاي بياري شود پيدار بسد دين داور ز موشان رخنه بس سخت و منکر که ترميمش مرا دشوار باشد بتراز کار اول بار باشد شد از غصب خلافت گر دلم ريش غم ترميم اين باشد از آن بيش من از دنياي دون در بند دينم پس از احمد (ص) اميرالمومنينم بخلقم چون خدا سرور گرفته چه غم گر خلق روي از من نهفته متاع دهر اندر خورد من نيست حکومت کو بنا شد سود آ

ن چيست حکومت چيست عيش روزکي چند که با آن هست حاکم شاد و خرسند ولي در چشم آن کو رادمرد است جهان داري سبب بر رنج و درد است درخشان دور باشش چون سراب است وز آن لب تشنگان را دل تباب است بنايش زود از پي کنده گردد ز هم چون ابرها پرکنده گردد چو خواهم کردن آخر اين خلافت که اين اندازه دارد در پي آفت لذا بر ياري از شرع محمد (ص) ستادم همچنان سدي مسدد مصائب بد توانفرسا چنان کوه تحمل کردم آن اندوه انبوه ز ناچاري کف خود را گشودم بچون بوبکر کس بيعت نمودم شود تا آسياي شرع دائر بهمکاري به آنان گشته حاضر نمودمشان ز هر کژي کمر راست که از افزايشش باطل بسي کاست ديانت از خطر آزاد شد رست به آرامش زد از هر لغزشي دست

[صفحه 201]

براه خويشتن چون رفت بوبکر عمر را با جانشينش ساخت از مکر عمر دشمن بمن چون بود از جان وصيت کرد آن را بهر عثمان خدا داند که اين عثمان چها کرد چه خصميها که با دين خدا کرد نفس از جور او در سينه‏ها بند شد و کاخ جفا را او پي افکند زناکاران بمردم کرد حاکم بمظلومان مسلط خيل ظالم خزيده گوشه عمار و بوذر شده مروان برتق و فتق کشور من از آن وضع بد در تاب و در تب مدامم بود جام از خون لبالب چنان عثمان بساط دين نورديد که گفتي تار و پودش پاره گرديد معاويه که زشتي راست حاوي پس از وي شد خلافت را بدعوي ز فرعوني چنان کسرا و قيصر ز احکام خداوندي زده سر بسر دارد هواي فتنه و جنگ بجنگ چون مني او راست آهنگ و ليکن من بحق حي يکتا اگر در جنگ باشم فرد و تنها بگيرد خصم روي صفحه خاک مر از آنان نباشد ذره باک بعزمي سخت همچون کوه ستوار به آنان رو نمايم بهر پيکار به بدخواهان برم آن گونه يورش که اندر خار و خس سوزنده آتش نهنگ سجه باکش نيست از غوک به بيشه شير را بيمي نه از خوک چو ميدانم نکو که خصم بدخواه بود اندر ضلالت هست گمراه وز آن سو راه حق را داده تشخيص بخود دانم که آن را هست تخصيص به بينش هستم از پروردگارم ثوابش را هم

ي در انتظارم مرا کرده است چون ايزد هدايت اميدم هست از او نيل شهادت در اين ره با بد انديشان بکوشم که تا ثوب شهادت را بپوشم هلا اندوه من زين جنگ و جوشش فراوان رنج بردن کار و کوشش بود آنکه نه بگذارم دگر بار شود بگذشته را تاريخ تکرار دگر جهال و نادانان حکومت نيابندي بدانايان امت به بيت‏المال هر زر برنگيراند چنانش گنج باد آور نگيرند بزشتان نيکوان بنده نباشند درونها را بدان کمتر خراشند فجور و فسق ننمايند شايع حقوق حق نگردد محو و ضايع در اين قومي که دوراند از شرافت بسر دارند سوداي خلافت کساني بوده مست و دائم الخمر ندانسته ز مستي زيد از عمرو چو کار شرب مي از حد بدر برد بحديکه معين گشته حد خورد دگر ز اينان بود آن کو مسلمان نشد تا آخر عمرش چو سفيان عطائي کم گرفت اندر مقابل نيامد باز از کفرش تهي دل چو من ميدانم از فهم و درايت فتد در دست اينان گر ولايت شماها را چه خواهد رفت بر سر چها بينيد از اين قوم ستمگر لذا دارم بدينسان داد و فرياد ستمشان آورمتان هر زمان ياد جلو گيريد شايد آن بلا را ز خود رانيد اين جند جفا را بغير از اين مرا گر بود منظور ز غم از بهرتان خوردن شدم دور نميدادم نشان اين حرص و جوشش بجنبشتان نبود اينق

در کوشش بکار خود رهاتان مينمودم محن را بار از دل مي‏گشودم نمي‏بينيد کز خصم چو آتش چسان ملک شما بگرفته کاهش بجانتان چيره چون شير دلاور شده گرگان از روباه کمتر چگونه شهرهاتان درگشودند بکشورتان چسان رخنه نمودند رسيده کار آنجا کز جسارت بمرکزتان عدو افکنده غارت ز بيحسي شما افسردگانيد تو گوئي در تحرک مردگانيد بخاک اينسان چرا چسبانده تن را نداريد از چه غم مام وطن را چرا بايد چنين بودن بخواري چرا سرتان بود از شور عاري چو دشمن جنگجوي و هوشيار است چرا کار شا خواب و خمار است ز خصم آن قوم که آسوده خوابيد دلش دشمن بنوک نيزه کاويد هلا از بهر جنگ و کين و پيکار قدم مردانه بگذاريد در کار همه بند کمرها تنگ سازيد بدفع فتنه بر دشمن بتازيد ز خود سازيد شادان پيشوا را مگر يزدان بيامرزد شما را


صفحه 195، 201.