نامه 059-به اسود بن قطبه











نامه 059-به اسود بن قطبه



[صفحه 185]

بدان اي جيش حلوان را نگهبان نباشد چون زوالي ميل يکسان بدو ديده بسوي خلق بيند يکي بگذارد و ديگر گزيند قوانين را درست اجرا نسازد نوازد شخصي و شخصي گدازد ز راه داد اين والي برون است ز بيدادش درونها غرق خون است عدالت را تو بايد درگشائي بخويش و خلق حق اجرا نمائي جفا و جور در هر جا بکار است وفا و مهر از آنجا در فرار است ستم را نيست چون طبع تو مايل ستم بر خلق کم کن زان بکن دل ز زشتي چون تو را خاطر نژند است مکن خاطر نژند آن ناپسند است بهر حقي که حق بهر تو لازم شمرد آنرا در آن ميباش جازم ثواب از درگه حق چشم ميدار ز خشمش بيم ميکن اندران کار جهان باشد سراي درد و اندوه خوشيهايش همه زشتي و مکروه بشر گر با خوشي يک دم بياسود در آن آن يکدمش رنج و محن بود نکويان چونکه بيند شاد و خندان بفردا از پشيماني است گريان ز حق نبود تو را چون بي‏نيازي بکن در راه حق مردم نوازي بحق شو اين نصيحت را نيوشا بکار مردم از حق باش کوشا کز اجراي حق آن سوديکه عايد تو را گردد ز حق سودي است زايد چو حق بيند بحقت پاي دربند کند ز احقاق حقت شاد و خرسند گشايد در برويت از حقيقت بحق جانت کند پر روح و رحمت


صفحه 185.