خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه











خطبه 029-در نکوهش اهل کوفه



[صفحه 198]

الا اي مردمان کز حيث ابدان به هم جمعيد و خرم همچو ياران وليکن مختلفتان آرزوها است به هر طرفي جدا دلها و روها است نمي‏باشيد ياراني موافق همه بداصل و ناپاک و منافق سخنهاتان همه لاف و گزاف است زبان چون تيغ هندي در غلافست ز گفت پوچتان هنگامها گرم ز رعد و برقتان سنگست دل نرم چو نبود قولتان با فعل مقرون مرا شد قلب غمگين ديده پرخون ز بس سستيد اندر کار هيجا طمع اندر شما افکنده اعدا چو اندر مجلسي گرد هم آئيد بسي افسانها بيجا سرائيد سخن گوئيد ز اسب و تيغ و ميدان سرگردان شود گوتاه به چوگان يکي گويد که من با ضربت مشت توانم پهلوانان را بسي کشت يکي گويد که من چون برکشم تيغ روان خونها کنم چون سيل کز ميغ خدا داند که اينها جمله حرف است هبا و هيچ چون خورشيد و برفست چو آن گفتار را هنگام کردار رسد از کار مي‏گرديد بيزار ز بيم جنگتان زهره بدرد تمامي رنگتان از رخ بپرد شما را هر کسي خواند به ياري شود جانش قرين ذل و خواري ز باغ آرزو ميوه نچيند دلش رخسار آسايش نبيند ببيند که شما اشخاص مغرور بغدري هر يکي گرديده معذور به سرها ريخته خاک مذلت تمامي در پي اثبات علت چو دلهاتان بترس از جنگ اعداست علل خود بي دليل و پو

چ و بيجاست چو آن مديون و شخص بد بدهکار که از تاخير آزارد طلبکار شما هم از نفاق و نادرستي روا داريد اندر جنگ سستي به کذب و افترا امروز و فردا بسي گرديد اندر کار هيجا ذليل و خوار با فرياد بيمر نتابد دست و بازوي ستمگر ببايد کوفت با مشت چو سندان دهانش را و حق بگرفت از آن شما کز بهر خويش از جا نخيزيد براي ديگران چون مي‏ستيزيد امامي همچو من داريد و آهنگ نه بنموديد سوي عرصه جنگ مرا همواره اندر کار پيکار نه ياري کرده بل کرديد بي‏يار کسي کو از شما دارد نيازي به حق سوگند نيکو خورده بازي هر آنکس با شما گرديد فائز به جائي يا مقامي گشت حائز نصيب او زيان است و غرامت نباشد بهره‏اش غير از ندامت و گر کس با شماها تير افکند به دشمن سينه را از غم بياکند چنانکه تير چوبين دون پيکان ندارد فائده در جنگ و ميدان چنين گر بر شماها بست کس دل به دستش کار خود را کرده مشکل خدنگي بر هدف افکنده چوبين دل خود کرده جاي خصم خونين مرا در کار خود درمانده کرديد به پيش دشمنان شرمنده کرديد ندارم قولتان زين بعد باور نپندارم شما را يار و ياور عدو را با شماها بيم دادن چنان شد کاب سائيدن به هاون نمي‏دانم علاج دردتان چيست چنين رخ زردتان از صولت کيست

نه آخر خصم هم همچون شماها است چنين ز آنان رميدن سخت بيجا است نباشيد از چه خود مانند آنان نتازيد از چه رخش کين به ميدان طمع در غير حقتان بستن از چيست به باطلتان ز حق پيوستن از چيست از آن سو دار تصور مي‏نمائيد بسي بيجا تفکر مي‏نمائيد اگر سوديست در ايمان و تقوي است زيان اندر گناه از حق تعالي است


صفحه 198.