نامه 053-به مالك اشتر نخعي











نامه 053-به مالک‏اشتر نخعي



[صفحه 65]

هلا اين سلک گوهرهاي رخشان که هر يک در بها برتر ز صد جان بود آن امر و آن فرمان و دستور که شاه دين بر اشتر کرد منشور همان اشتر که او با مهر حيدر مکيده شير از پستان مادر براه دين اگر صد جان بتن داشت مر آنها خوارتر از جسمي انگاشت مدير و کاردان و با کياست امير و تيغ دار و با سياست بگاه نطق منطق آتشين داشت بوقت جنگ دشمن بر زمين داشت سواريکه به پشت رخش چونان نديده هر چه گردش کرده دوران اميرالمومنين را يار و همدم بديدارش درون شاه خرم به پيکر جامه از صدق و صفا داشت به تن پيراهن از حلم و حيا داشت بلي شير اوژني گردن فرازي که با سرهاي گردان کرده بازي چو او در بيشه دين ميخروشيد چوني در جسم دشمن خون نجوشيد نمايان نور ايمان از جبينش فصاحت بازهادت در نگينش دليري که بدستور خداوند نموده نفس را چون صيد دربند پلنگ آسان کرده واگذارش مهارش کرده از امر کردگارش شنيدستم يکي روزي پي کار خرامان بد چو سرو اشتر ببازار ز تقوا حشمت حق داشته پاس عمامه با قبا کرده زکر باس شد از بازاريان مرد جهولي بد آن کان فضايل در فضولي ز دکان گرد کرده خاشه چند سوي درياي حلم از هزل افکند چو آن کوه وقار و بردباري ز بازاري بديد آن زشتکار

ي نزد از حلم و حشمت چين بابرو براه خويشتن شد در تکاپو يک از همسايگان بد در تماشا بحال اشتر او کردش شناسا بگفتش کاين امير جيش دين است سپهسالار ميرمومنين است همين سالک که بد بر نفس مالک بود معروف اشتر هست مالک چو آن مرد اين سخن زان شخص بشنيد تو گفتي روحش از پيکر بپريد ز کار زشت خود نادم ز جان شد بجان ترسان پي مالک روان شد براي عذرخواهي جستش از جد که تا پيدا نمود او را به مسجد بديدش گفته تکبير و اقامت بود اندر نماز آن سرو قامت پس از ختم عمل شد خاک پايش بپوزش شد ز کار نابجايش بفرمودش که سر از خاک بردار که در مسجد بحق حي دادار شدم تا حق ببخشايد گناهت بنزد حق شد ستم عذر خواست ز مالک اين کرامت خود عجب نيست مگر او پيرو شاه عرب نيست ز دستان و ز جور پور سفيان چو اشتر داد جان شد سوي جانان طعامي از عسل کان بود مسموم بخورد و شد به قلزم کشته مظلوم اميرالمومنين چون گشت آگاه برآورد از درون فرياد جانکاه سرشگ از ديدگان چون ابر باريد بسي در مرگ وي ناليد و زاريد چو از آه واسف قدري بياسود بترحيمش زبان بگشود و فرمود که ديگر ديده گردون گردان نخواهد ديد مردي راد چونان گر او چون کوه درياري ما بود همانا کوه سخت و پابجا بود بود ما

م جهان ديگر سترون نيارد همچو اشتر مرد زادن بمرگ او عراق آمد مشوش وليکن شام شد دلشاد شد و سرخوش به پيمان و وفايش خوش وفا کرد مرا از خود رضا و هم خدا کرد بدستش تيغ تا که ميدرخشيد بسا سودا و بدين زان دست بخشيد چنانکه من بدم بهر پيمبر چنين از بهر من ميبود اشتر کنون از فرقتش آتش بجان است دريغا مالک از چشمم نهان است انيس و يار و غمخوارم کجا رفت علي تنها است اين موقع چرا رفت چو دستي بد بجسمم آن دلاور فسوسا شد جدا دستم ز پيکر بدل بس بار اندوهش گران است حسابش بر خداوند جهان است خلاصه عز و جاه و شان مالک فزون زينها بود اي مرد سالک چنين پس معني نون و تبارک بمالک راند فرمان مبارک نشاندش بر سرير کامراني بملک مصر دادش حکمراني اگر چه حضرتش زان بود آگاه که اشتر سر نخواهد برد اين راه وليک اين شهد کرد از آن بکامش که باشد سکه دولت بنامش به گيتي در جهان او را علم کرد يکي دستور بهروي رقم کرد که خور هر چند در گيتي بتابد مقام و ارزش خور علم يابد چو آن منشور دانش را بخوانند فزون مقدار و ارجش خلق دانند لب گوهرفشان چون درج شد باز بدينسان عهدنامه گشت آغاز آغاز عهدنامه: مر اين پيمان که پندي دلنشين است ز بنده حق اميرالمومنين است که

مرواريد سان گشته برشته شود بر مالک اشتر نوشته که مالک سوي ملک مصر تازد مکان در قصر دولت نيک سازد ز اهل جزيه گيرد نقد و باجش نمايد گرد از اهلش خراجش به گنج ملک با عدل او فزايد بدلها باب شادي برگشايد کند با دشمن آن ملک پيکار بسامان آرد از مردم همه کار برخها باز درب داد دارد هر آن شهرش خراب آباد دارد به تن خوف خدا چون برد پوشد ز جان و دل بطاعاتش بکوشد کند قانون قرآن نيک اجرا عمل بر فرض و بر سنت بيکجا همان فرض و سنن که هر که دل بست بدانها از شقاوتها بجان رست فرشته نيک بختي را هم آغوش شد از جام حقيقت گشت مدهوش و راز پذرفتنش کس گشت تن زن ز بدبختي نموده جامه بر تن روان گرديده در تيه تباهي نصيبش شد شقا و رو سياهي بود اشتر ز نزد ما موظف که خود از جز خدا سازد مخفف بدست و دل دهد ياري خدا را به يک سو برنهد ريو و ريا را که فرد لايزالي از ميامن شده بر خلق خويش از جود ضامن که هر کس ياريش از جان و دل کرد بزرگيهاي وي در ديده آورد کند ياري و بدهد ارجمنديش برد خواري و بخشد سربلنديش دگر آنکه بنفس خود ستيزد که خوي زشت از طبعش گريزد چنان آن ديو را دربند آرد چنانش با رياضت در فشارد که نتواند کند زنجير پاره شود مانند دوزخ در شر

اره نيارد سرکشيها کردن آغاز نداند ساز خودخواهي کند ساز که اين عفريت از بند ار رها شد نميداني بجان از وي چها شد بزشتيها همي فرمان براند به بدبختي هر آن انسان کشاند جز آن کس را که يزدان رحمت آرد بدور از رحمت نفسش بدارد

[صفحه 73]

تو اي مالک بدان کشور رواني که از شاهان در آن باشد نشاني به پيش از تو سلاطيني ستمگر و يا که خسرواني عدل پرور حکومت کرده بر آن خلق و ملت نموده بندگيشان آن رعيت ستمگر را بزشتي ياد کردند برحمت دادگر دلشاد کردند چنانکه تو بکار ديگراني به نيک و زشت گوئي آنچه داني چنين مردم بکردار تو بينند بگويند آنچه از کار تو بينند اگر نيکي کني نيکت ستايند زبان ورنه بزشتي ميگشايند خدا چون بنده خواهد نوازد در نيکي برويش باز سازد به نيکي ياد از او آرند مردم نگردد نام نيکش از ميان گم تو گر خواهي که در دوران ايام برد تاريخ با نيکوئيت نام ببايد در نکوکاري بکوشي نه چون گردنکشان نخوت فروشي زمام خواهش اي مالک بچنگ آر رها آن را بميل خويش مگذار مده اندر حرام او را دخالت سزد باشي در اين ره با بخالت در خواهش بروي نفس بستن ورا مانع شدن درهم شکستن ز هر چه خواست او را ساختن دور عدالت در حقش گرديده منظور دلت را ساز کانون محبت مدارا کن اميرا با رعيت مبادا آنکه چون درنده گرگان که دانندي غنيمت گوسفندان تو با اين چوب و با رخت شباني شوي درنده گرگي در نهاني کني اکل رعيت را عزيمت بداني بهر خويش آنان غنيمت ز جور اهل طغيان تازه رسته

همانا مصريان اندي دو دسته يکي مسلم تو را در دين برادر يکي کافر به گوهر با تو همسر چنانکه تو گرفتار خطاها شوي گرد خطا گردند آنها چنانکه پاي تو گاهي بلغزد چنين گه در گنهشان دست لرزد بدانسانکه ز يزدان چشم اغماض تو داري از خطاهاشان کن اعراض چو خواهي حق گذارد از تو زشتي ز زشتيهاي مردم کن گذشتي که تو مافوق هستي بر رعيت بتو فوق آنکه بخشودت حکومت خدا هم بر تو هم بر اوست مافوق بگردن رشته امرش بکن طوق تو را والي به مردم کرده ايزد به مردم امتحانت مينمايد بياور آزمايش را باتمام امور خلق را ده نيک انجام ز کين بايد ره رافت گزيني بچشم مهر اندر توده بيني فرو خور خشم و بگذار کف آزار مشو آماده برپيکار جبار که گر از آستين دست الهي برآيد از براي دادخواهي به پيش انتقامش چونکه دستي نداري خود بدان درهم شکستي نداري چون زمهرش بي‏نيازي ببايد نرد عشق وي ببازي گر از بدکار مردي عفو کردي وگر در کيفر آوردي تو مردي نه از آن عفو اي مالک پشيمان شو و ني ز انتقامت باش شادان بگاه خشم اگر که فرصتت هست زمام نفس را ميگير در دست مگو هرگز منم در امر مامور بفرمان بردنم خلق‏اند مجبور بهر راهي که مردم را برانم سزد آيند و در هر جا که خوانم به زيردست

خود منما تفاخر برون کن از سرت باد تکبر بغير از اين چنين که گفتمت کار اگر بنمائي و آن زشت رفتار شود جام دلت از زنگ تاريک ز دينت بند و رشته سست و باريک همان تغيير در نعمت هويدا شود يکباره گردي خوار و رسوا تو اي مالک چو زينجا رخت بستي بمصر و مسند شاهي نشستي سپاه خويشتن را سان بديدي بخود آن حشمت از يزدان بديدي مبادا ز باده نخوت شوي مست دهي عقل و خرد را پاک از دست چو گيرد دامنت افکار واهي شود پر چشمت از اسباب شاهي نظر کن پادشاهي خداوند که مسند بر سر نه کرسي افکند توانائي او را نيک بنگر ز خود هم ناتواني ياد آور بملک حق چو بنمائي تفکر بهر چه ز آفرينش هم تدبر سر بيچارگي افکنده در زير بر آري از درون خويش بتکبير سوي انديشه خود باز گردي خرد را همدم و انباز گردي بترس از آنکه خود با ذات داور بگيري در بزرگيها برابر بعز و ارج خود را با خداوند اگر بيني تو اي مالک همانند خدا خواهد تو را در هم شکستن فکندن خوار و در برروت بستن خدا خواري ده گردنکشانست ز خواريش بگردنکش نشان است

[صفحه 78]

خداي خويش را از خود ده انصاف مکن با بندگانش جور و احجاف ميان آنکه او را داريش دوست ز نزديکان و از خويشان تو او است دگر آن کز زعيت وز تو دور است ره انصاف را رفتن ضرور است مشو قائل ميان خلق تبعيض مکن خود را هدف بر تير تعريض تمامي را مساوي دان بقانون درون يک تن مکن يک تن به بيرون که گر اينسان کني هستي ستمکار رعيت از تو بينند آنگه آزار دل مردم هر آنکس از ستم ريش کند گيرد خدا را دشمن خويش خدا با هر که در پيکار باشد دليلش سست و حالش زار باشد مگر آنکه بسوي حق گريزد دگر اندر ستمکاري نخيزد براي دادن تغيير نعمت که حق تعجيل آرد بهر نقمت بدان هيچ از ستمکاري بتر نيست ستمکاري بلي کار بشر نيست چه کشورها که ويران از ستم شد چه شاديها بدل از آن بغم شد بمردم هر که باب ظلم بگشاد ز گيتي بيخ و بنيادش برافتاد نشسته در کمين خلاق داور بقصد کيفر جان ستمگر بفرياد ستمکش ميدهد گوش نه مظلوميتش سازد فراموش ستمگر را شود در کين و پرخاش ستمکش را فزايد اجر و پاداش تو اي مالک که در دستت زمام است بدانکه کار ملک از آن تمام است که عدل و داور را باشي تو حاوي حقوق مردمان داني مساوي براي ويژگان دوران مرنجان رعيت را ببين دل عدل ي

کسان عدالت بالسويت گر که اجرا نسازي نزد خلقي خوار و رسوا بنزديکان چو بر دوزي فقط چشم عموم ملت آيد بر سر خشم کند خوشنودي اقوام پامال بپا گردد هزاران قال و ما قال ز هر جانب بکينت خلق خيزند به آسان خون تو بر خاک ريزند در آن موقع بتو بيگانه‏تر کس همان خويشان و نزديکان شد و بس خلاف اين و گر که کار کردي نکو با ملتت رفتار کردي دل زحمتکشان کردي برامش برآوردي ز توده ميل و خواهش اگر که ويژگان رنجند غم نيست که آنها رنجشان جز از درم نيست هلا در سلطنت اين ويژه گانند که بر دوش تو چون باري گرانند بگاه ابتلا ندهند ياري ز حکم عدل باشندي فراري چو خواهندي مقام و ملک و دينار بر افزونند از هر کس باصرار که بخشش سپاس از دل نياراند بمنع آن پوزشت باور ندارند بسختي ناتوان اندر شکيب‏اند بتو در سلطنت ضد و رقيب‏اند ضعيف الصبر هنگام ملمات قليل الشکر در اخذ عطيات خلاف ميلشان گردد چو رفتار کنندت کار در درماندگي زار بنعمت مرد تعريف و گزافند بنقمت مرد تکذيب و خلافند از اين بي شرم قوم زشت آئين کناري گير و دامان سخت برچين هلا اين جوق لوس و چاپلوس‏اند وز آنان خلق در رنج و فسوس‏اند ولي بالعکس از جمهور امت نه بيني جز وفا و مهر و رافت نخواهند

از عطايت پر تمتع نميباشند چندان پر توقع اگر لطف کمي از تو به بينند فراز عرش از نازش نشينند بهم گويند سلطانمان پسنديد که اندر رويمان چون پسته خيزند ستون دين ز اينان پاي برجا است بناي کشور از اينان سرپا است بکين دشمنت اينان کمر تنگ به بسته گوش بر فرمان پي جنگ ز خدمتهاي اين توده است يکسر که گردد حفظ استقلال کشور لذا بايد تو را بر اکثريت فزون مهر و صفا لطف و محبت گر از مهر تو اينان شادمانند چه غم دلتنگ اگر که ويژگانند

[صفحه 82]

از آن مرديکه ميباشد سخنچين بکش دامانت از آن زشت‏آئين از او زشتي مردم چون هويدا است رعيت پيش تو ز آن مرد رسوا است به سختي باش از آن زشت منفور بکن او را ز گرد خويشتن دور رعيت را پدر چون هست والي سزد او را که از اوصاف عالي بر از مردمان پرده کشاند نه آنکه پرده‏شان را بردراند زر از مردمان آنچه نهان است تو را راهي نه اندر کشف آنست که ايزد خود بدان راز است عالم ميان بنده خود خويش حاکم ز حق خواهي اگر تو پرده پوشي سزد در پرده پوشيها بکوشي ز مردم کينه گرداري تو در دل ز دل کن عقده‏ات را نقش زايل بکف هر رشته داري ز کيفر ببر آن رشته و از خشم بگذر هر آن مطلب که آن غير صحيح است تو آن مشنو که گوينده‏اش وقيح است گر از بشنيدنش کردي تجاهل رواني نيک در راه تکامل سخنچين گر سخن پرداخت باتاب به باور کردن آن تند مشتاب که او گر همچو نيکان خويش سازد بود خائن بخدعه چنگ يازد به طرز پند کو جلوه نمايد در از آشفتگي بر رخ گشايد دنائت پيشه مرد با بخالت مده در مجلس شورت دخالت بهر کاريکه خواهي کردن اقبال کند از بخل در آن کار اخلال ز بيم فقرت آرد دل به رنجش نگه دست تو را دارد ز بخشش نه در بخشندگي خود دست دارد نه بخشنده بحا

ل خود گذارد بخويش آن مرد ترسو راه مگذار طمعکار از در خود دور ميدار جبون در کارها سستت نمايد ز ترست در درون در ميگشايد حريص از بخل و حرص و آزمندي کشد در خواريت از ارجمندي فروزان در درونت آتش آز نمايد با ستمکاريت انباز بهم اين ترس و حرص و آزياراند سه خوي مختلف با هم بکاراند چو اين هر سه بيکجا گرد گرديد از آن گردد شک و ترديد توليد بحق بنده شود در بدگماني دهد نسبت بيزدان ناتواني دگر او را مقدر مي‏نداند بسوي سوئظن زان خود کشاند تو بر اين هر سه خود امان بيفشان ز حسن ظن توکل کن بيزدان که او از فضل دارد کامکارت بهر کاري مددکار است و يارت

[صفحه 85]

بدان مالک که ناکس‏تر وزيران بود آنکس که بوده با شريران به پيش از تو بسلطاني ستمکار شريک جرم بود و ياور و يار ز تکمه جبه‏اش باشد نمايان که خونها خورده آن خونخوار دوران بخاک او بيوه زنهائي نشانده بزور از مردم املاکي ستانده چنين کس گر کني مصدر بکاري بنزد حق نداري زينهاري بدست خود برودي ملک و کشور کني با وي بويرانه برابر خود اينان با گنهکاران بکاراند باشخاص ستمگر پشت و يارند بدرگاهت نبايد راه يابند بميل خويش بر تو دست يابند ميان توده افرادي نجيب‏اند وزيراني خردمند و لبيب‏اند بدور استند از هر زشتکاري ز آثام و گنهشان قلب عاري بمردم خوش رئوف و مهربانند پناه و ياور ملت ز جانند نه تنها از ستم خود دست شستند که انگشت ستمکاران شکستند نه اموال يتيمان را ستانده نه اشک از چشم مظلومي فشانده بگو هر مهرآسا تا بنا کند بدل آئينه سان بي عيب و آکند هزينه زندگيشان بر تو کمتر ولي درياريت محکم قدم‏تر همه با تو به ميل و مهرباني بتو هم عهد و اندر همعناني ز جام مهر تو همواره مستند اجانب پيششان دوراند و پستند وزير از اين چنين اشخاص بگزين بخلوت با چنين افراد بنشين بده تشکيل مجلس گاه و بيگاه بکن شورا بدين اشخاص آگاه ن

کوتر باز از اينان آن وزير است که در گفتار حق بر تو دلير است چو دلسوز است بهر ملک و ملت نترسد از تو و آن شان و شوکت سخن گر تلخ بي‏پروا بگويد به بيجا مدحتت را ره نپويد ز عيبت تا نکو پاکيزه دارد عيوبت را برويت بر شمارد اگر بيند بسر خواهي فتادن ز کاري ملک را بر باد دادن ز تو آزردگي سازد فراموش دگر ندهد بخواهشهاي تو گوش برافرازد قد مردي علم وار شود زان نابجا کارت نگهدار باهل راستي باري در آميز بشو دمساز با مردان پرهيز بگو آنها در آن عيبي که داري کنندت گوشزد با پافشاري نباشندي تو را در پر ستودن درت از چاپلوسي بر گشودن بناشايست نگشادي تو گر دست نسازندت در آن از مدح سرمست چرا که اين ستايشهاي بسيار تو را خودخواه و سرکش آورد بار شود پر زنگ آنگه چهره دل ز خود خواهيت گردد کار مشکل

[صفحه 89]

نبايد تو به نيکوکار و بدکار کني يک طرز و يک منوال رفتار که نيک و بد اگر بيني بيک چشم نکوکار از تو آيد بر سر خشم ز کار نيک خود گرديده دلسرد به آب و خاک خدمت کي دگر کرد دگر آنکه ز نيکي بوده عاري بزشتي مينمايد پافشاري به نيکوکار ده پاداش بهتر وز آن بدکار بنما سخت کيفر بکن ايثار در حق رعايا سبک کن زندگاني را بر آنها پناه و پشتشان شو در ملمات وز آنان دفع کن سيل مهمات چو صادر از تو اين اوصاف گرديد شود خوش بيني بسيار توليد بچشم مهر ملت در تو بيند طريق حسن ظن را برگزيند صفا و لطف را سازي چو درباز تو با مهر رعيت گردي انباز بسا رنجي کز آن آسوده گردي بدور از انقلاب توده گردي هر آن نقصت از آن گيرد تمامي بضدت کس نه بتواند قيامي وليک اين نکته را منما فراموش بکن چون شه درش آويزه گوش به نيکي هر که بهتر آزمودي در از بخشش بر وي وي گشودي باطمينان در او ميباش خوش بين ورا در ابتلاها يار بگزين بعکس آنکوز تو خيري نديده گلي از باغ احسانت نچيده تو را مورد به سوئظن بود آن ز ياريش بکن دندان و دامان ز ملت محترم دان اجتماعات که در آنها شود رفع اختلافات مودت را در آنها ريشه محکم شود گردد نفاق و کينه‏ها کم بزرگان گر ک

ه بنيادي نهادند يکي سنت بمردم ياد دادند کز آن شد توده اندر همعناني بالفت کرده با هم زندگاني کژيها زان براه راست افتاد همه افساد شد اصلاح و آباد مبادا از تو آن بيند شکستي بمحو آن کشي از جيب دستي مکن بنياد ديگر آن بنا را که ميباشد زيانش آشکارا مبادا از تو پيدا آن طريقت که گردد محو از آن اين نيک سنت اگر ترتيب دادي زشت ترتيب بدان آن نيک سنت ديد آسيب بود سودش براي شخص اول زيان آن بدوش تو محول از آنچه کار کشور استواري پذيرد اندر آن کن پايداري براه نيک مردان راه بسپار هر آن نيکي ز نيکويان بپادار به دانشمند مردان اندر آميز حکيمان را به پيش پا بپاخيز بر آنان کار خود ميده اعادت بکن از فکر آنان استفادت که اندر سينه آنان قضايا بود ثبت و چنان آئينه پيدا نه بگذارند زشتيها که کشور از آن بيند زيان گردد مکرر تو را از زشت و کژي باز دارند براه راستي اغباز دارند

[صفحه 94]

بدان مالک که کار و چرخ کشور ز ملت ميشود با نظم همسر بهر کشور رعيت چند دسته است که بر آن چند دسته کار بسته است بهم آنان بسان پا و دست‏اند بياري کردن از هم پاي بستند اگر يکدسته از آنها نباشد اساس کارها از هم بپاشد نخستين دسته سرباز و سپاه است که کار ملک بي آنها بتاه است دلير و تهمتن، گرد و سواراند دفاع خصم را بر عهده دارند دوم دسته از آنها منشيانند بديوان قضا مستوفيانند امور خلق از آنان گشته مکتوب بچنگ افتاده از آن نظم مطلوب سوم آن دادبانان و قضاتند که آنها باني امر حياتند شود چون قاضي اندر دادباني بدارد از جنايت دست جاني چهارم زاهل جزيت کافرانند که با آن جزيه دادن درامانند ز خط عدل و انصاف‏اند محفوظ خود و ناموسشان مامون و محفوظ به پنجم مسلمين از اهل ملت که بر ملک‏اند و بر والي رعيت همه با زارگان پيشه ورانند ز هر سو جنس گرد آرندگانند گهي گردر رواج ار در کسادند مدير چرخهاي اقتصاداند ششم خيل فقيرانند و مسکين که از هر رتبه اينان فرودين بکشور هر چه درد و محنت و غم بود باشد بر اين دسته فراهم پناه و يار و پشتي چون ندارند خوراند اندوهها دم بر نيارند ز هر دستي که نار کينه بر پا است بدانکه دود آن د

ر چشم اينها است براي هر يک از آنان بقرآن مقرر کرده حقي حي سبحان پيمبر نيز از آن حق نام برده است بنام سنتش بر من سپرده است همه اين دسته‏ها که گشت تقرير بهم وصل‏اند همچون بند زنجير چو پيکر که ز اعضا گرم کار است بدين آن قوم ديگر برقرار است کنون بهرت يکايک ميشمارم بنامت راز هر يک مينگارم که در تاريخ گيتي چون بخوانند رموز حکمراني را بدانند سپه همچون دژي باشد ز پولاد بناي ملک و شاهي راست بنياد بدو دين و رعيت ارجمند است و زوره امن و رهزن دل نژند است بسر حد چون سپاهي پاسبان است از او ناموس و کشور در امان است چو اندر دست سرباز است شمشير سر دشمن بود از تن سرازير ولي با اين مقام نيک و شايان بملت هست بسته هستي آن مسلمان گر نپردازد خراجي همان ذمي کافر نيز باجي گرايد کار لشگرها بزاري نباشد شان قوام و پايداري خراج و دخل کشور با قضاه است وز آنان کار ملت با ثبات است چو مستوفي قلم بر دست گيرد امور ملک نظمي ميپذيرد وليک اين دسته از بازارگاني توانندي ز قانون پاسباني اگر بازارگان نايد به بازار نيارد سود در کشور پديدار هنر را پيشه‏ور دستي نيازد فراهم جنس از هر سو نسازد نکو شد روز و شب اندر سر سال بدولت مالياتي ندهد از مال دبي

ر و قاضي و سرباز و لشگر کجاب بي‏پول و زر پايد بکشور چو بر بندم از اينها نظر را همي بينيم قوم رنج بر را خود اينان مردمي زار و ضعيف‏اند قناعت را رفيق‏اند و عفيف‏اند بچنگ آرند شايد لقمه نان سپرده تن به سختي از دل و جان هماره منتظر از بهر کاراند بهر کاري به ابرو خم نيارند در آن موقع که بازرگان به نعمت بود آن کارگر در رنج و زحمت بتابستان همه مردم بگرما و يا که در زمستانها ز سرما تمامي حفظ کرده خويشتن را بگرم و سرد پوشانده بدن را وليکن رنج بر در آفتاب است بگرما يا که از سرما بتاب است توانگر در خز و ديبا طپيده ببرف آن در بيابانها دويده مر اين پاي بخاري پيش آتش ز سرما پاي آن زخم و بسوزش گر احيانا گران جنسي ببازار شود تاجر برد زان سود سرشار وگر بالعکس شد آن جنس ارزان دهد بايست آن بيچاره تاوان خلاصه هر چه سختي در جهان است بر اقوام ستمکش زان زيان است مثلشان همچو چوب و پوستين است بلي خوي زمانه اين چنين است ز سنگ انداز گردون هر قدر سنگ رها گردد خورد بر زانوي لنگ درخش برق بس در باغ افروخت درخت بيوه زن در بوستان سوخت بسا بيني بصيد آن تير زن را که کرد آماج گاو پير زن را ز سلطان گله‏ها در دشت چرد بز اطفال بيکس گرگ درد سز

د قوم غني با توان را که گيرد دست دسته ناتوان را گرسنه ياد آرد گاه سيريش کند از پايمردي دستگيريش براي مردم اندر نزد ذوالمن يکي حقي است معلوم و مبرهن حقوقي نيز باشد شان بوالي ادا بايد کني از طبع عالي بر آنان مي‏سزد در زندگاني سر و سامان دهي آنسانکه داني بدان مالک بدون ياري حق نياري حق ادا کردن محقق سبک اين بار اگر بديا که سنگين بدوشش کش بفلک صبر بنشين چو پشتيبان تو پروردگار است حقوق مردم از تو برقرار است

[صفحه 101]

بدان اي اشتر اي کرد دلاور که بر لشکر تو سرهنگي و افسر چو سرهنگي بلشگر مي‏گماري ز من اين نکته بايد يادداري که آن سرهنگ در طاعت بيزدان ببايد باشد و پاکيزه دامان نجيب و بردبار و با اصالت رحيم و مهربان و نيک فطرت بتندي راه خشم و کين نگيرد بزودي عذر و پوزش در پذيرد بزير دست خود در مهر و ياري زبر دستش بدو در خاکساري باندک ناروائي راه زشتي نگيرد هم نياغازد درشتي کمي سردي ندارد بازش از کار پيش باشد بخدمت نيک رفتار دلير و کاردان گرد و تهمتن شجاع و هم شريف و شير اوژن از آن اشخاص که پاک و اصيل‏اند نجيب و شهره با ذکر جميل‏اند چو خور تاريخشان باشد درخشان سخا وجودشان از رخ نمايان بتار و اصل آنان پاک باشد جواهر نزدشان چون خاک باشد چنان سرهنگها با آن لطايف بجوي اندر ميان اين طوايف که خون پاک آن نيکو پدرها بود جاري بشريان پسرها چو افسر ناگزير از سلاح است سلاحش دين و تقوا و صلاح است به شمشير صلاح ارشد مسلح کند کشور مصفا و مروح دمار از جان دشمن تا نيارد ز ميدان پا فراتر کي گذارد چنين سرهنگها مرکز بکاراند درخت نيکوئي را شاخساراند چنين افسر که بر لشگر گزيدي بزير سايه‏اش سرباز ديدي بر آنها خود بمانند پدر ب

اش بمهر و نيکي از هر رهگذر باش که افسر چون ز شه بيند نکوئي بسر بازان نمايد نيک خوئي بهر چشمي که شه بيند در ايشان بدان سرباز را بينند آنان اگر درباره آنان ز رافت نمودي مهرباني و محبت ز خاطر نقش آن نيکيت بزداي همي خاطرنشان آنکار منماي وز آن سو لطف خود مشمار کوچک بزرگست آن اگر چه هست اندک خود اين لطف کمت را پر اثرها است بکام جانشان شيرين ثمرها است چو بينند از تو جزئي مهرباني شوند از تو همه درخوش گماني اگر خواهي از آنان مهريابي ببايد رخ از آنان بر متابي چو تو در کار کوچکشان رسيدي بچشم سعيشان در امر ديدي از آن گيرند آنان سود سرشار بقايت را شوند از جان طلبکار به سربازان گزين آن مير لشگر که ميباشد بلشگر مهربان‏تر به سربازان چنان بر گله راعي است بکار ياوريشان سخت ساعي است از آنچه هست نزدش از عنايت دهد تا که کند آنان کفايت چو سربازان نکوئيهاش بينند ورا بر خويشتن بر ميگزينند بگاه کين و رزم و جنگ دشمن دل آسوده ز فکر بچه و زن تمامي همشان مصروف جنگ است ز خون خصمشان دامان برنک است بافسر چون دلت پر مهر آيد به مهر تو دل او ميگرايد به آنان چون تو گشتي يار و غمخوار ز سربازان خورند اندوه و تيمار نکوتر چيز کاندر کشور من دو

چشم والي از آنست روشن همانا امر عدل و داد باشد کز آن گيتي چو باغ آباد باشد چو شه را با عدالت ديد افسر بخدمت مرغ روحش ميزند پر رعيت را درون آنگاه صاف است که مهر شه بوي در انعطاف است بعشق شه ز جان گرديده پيوست ز جام مهر وي دلشاد و سرمست سبک بر خويش احکامش شمارند بخاک درگه وي سرسپارند نکوئي از خدا خواهند بر وي که بر آنان نگردد دو روي طي لذا اي موسي مصر نکوئي رعيت را بشو در نيکخوئي بلشگر يا بملت چون توئي شاه بملت يا بلشگر شو هواخواه برفع آرزوشان سخت ميکوش بدقت ده بخواهشهايشان گوش مبادا کارشان افتد بتعويق بخدمتهايشان بنماي تشويق بنطق آتشين خون گرمشان کن ز افسرده دلي دل نرمشان کن بگو ناموس و دين و شاه و کشور بود محفوظ از سرباز و لشگر بگو باشد سپه سدي ز پولاد به پيش سيل خصم سست بنياد سپه يک دم ز کشور گر که غافل شد استقلال گردد نقش باطل کسانکه مصدر کاري نمايان شدند و برده در آن رنج شايان ز رنج و کارشان بسيار يادآر بکار و رنجشان زين کار وادار ز خدمتهايشان پر يادکردن تواني مملکت آباد کردن ز تشويقت شود فرزانه افسر نکوتر امر را منشا و مصدر کجا از شوق ميگيرد قرارش پديداندر سر آيد شور کارش دگر آنکه ز خدمت دست شسته چن

ان دل مردگان کنجي نشسته زند اندر سرش درون جوش کسالت را کند يکسر فراموش بتوفيق خداوند تعالي بخدمت ميزند دامان ببالا

[صفحه 106]

هر آن افسر که او ديده است رنجي که از رنجش برد پاداش و گنجي چو گشته آسياي جنگ دائر رشادتها از او گرديده ظاهر بدان آن کار را از بهر خويشش بده پاداش و مزد از پيش پيشش اگر شخصي وجيه المله کاري که کوچک بود داد انجام باري چو او از حيث اصل و خانواده شريف و هم موجه اوفتاده بزرگ آن کار کوچک زو تو مشمار مده افزون ز کارش قدر و مقدار وگر مرديکه بي نام و نشان است ميان مردمان ارجش نهان است از او کار بزرگي شد هويدا بجنگي فتحي از او گشت پيدا چو او عالي نبود و بود داني مبادا کار او کوچک بداني بهر اندازه کارش هست شايان همان اندازه شايان رتبه‏اش دان چو او در جنگ بر جان پاي بنهاد بميدان داد از مردانگي داد بکن تشويق و خرم ساز از او دل نشان و رتبه‏اش بنما حمايل خلاصه بهر آبادي کشور ز هر کس کارها سر زد نکوتر بقدر کار والاتر بدانش ز اقرانش ببالاتر نشانش هر آن مطلب که بر تو گشت مشکل خرد را مانده پاي از شبهه در گل که آن مربوط بر امر قضائي است تو را بر فهم آن نا آشنائي است بيزدان و پيمبر واگذارش بکن آن را بدين دو در سپارش که ايزد بر کساني بود خواهان هدايت را چنين گفت او بقرآن که هر کاري که فهمش بود دشوار ره روش

ن نبد در آن پديدار نبايد کردتان در آن دخالت ببايد بر خدا دادش حوالت و يا بر پيشوايان و پيمبر مطيع امرشان باشيد يکسر خدا بينيد در قرآن چه گفته بني در سنتش گوهر چه سفته بقرآن و بسنت چنگ بايست زد و از مشکلات زندگي رست

[صفحه 110]

مهم باشد بدان امر قضاوت تو بي اهمال و سستي و رخاوت يکي مرد شريف و پاکديني پي اين کار بايد برگزيني که او بي‏آز و دانشمند باشد ز ترس از خدا در بند باشد ز قرآن و ز سنت و ز مسائل کند با هوشياري حل مشاکل براه حق نشان ندهد درنگي ز وسع سينه نگرايد به تنگي منازع راي خود تحميل بر وي نيارد کرد و نيکوکار از او طي پديدار لغزشي بهر وي آيد برون آيد بدان لغزش نپايد اگر حکمي از او سر زد بباطل شود از آن بحق في الفور مايل طمع را در بروي خويش بسته ز بند رشوه‏ها آزاد جسته چو کشور را ز فرمانش ثبات است بدستش حکم موت است و حيات است ز هشياري و از راي و درايت باندک فکر ننمايد قناعت بگاه حکم راندن فکر کافي کند تا با حق آن نبود منافي امور مشتبه را بوده واقف نگردد باخطا اصلا مصادف ز هر کس او به برهان آشناتر دلايل را بدارد حفظ از بر بگاه داوري دلتنگ نبود ملول از کنجکاويها نگردد ز فکر ثابقش پيدا حقايق شکيباتر ز هر کس در دقايق بحکم قطعي او چون تيغ بران دهد فرمان وليک از بيخ دندان خلاصه از کساني بر گزينش که باشد نغر و محکم بيخ دينش اگر مداحي او را پر ستايد براه خودپسندي زان نيايد درون خالي ز ظن و شک ريبش نيارد هيچ ک

س دادن فريبش باندک چيزي از حق سوي باطل نگردد او ز قلب ساده مايل اگر چه اين چنين مردان کم استند قليل و کم ميان مردم استند پي اوليک ميبايد تو کوشا شوي تا آنکه بنمائيش پيدا چو تسليم وي آن مسند نمائي برس خود بر امورات قضائي بر او مي‏بخش آن اندازه از زر که گردد بي نياز و هم توانگر ز رشوت وز خيانت پاک رسته برويش درب پوزش پاک بسته دگر آنکه مقام ارجمنديش عنايت کن بيفزا سربلنديش که باشندي سران در پيش آن پست نگردد بر وزيران آلت دست ره حق را بدون بيم پويد ز ايزد حکم دون ترس گويد به تهديد کسان از راه بيرون نگردد هم نراند حکم وارون دلير و سيرچشم و راد باشد ز هر دلبستگي آزاد باشد چنين قاضي که گفتم از پي کار بکن تحقيق و هر جا باشد بدست آر چرا زيرا که در دور گذشته ز دين بد پاره يکسر بند و رشته بد اندر کشور ما و بر امت بدست زشت کرداران حکومت بگردش آسياي فتنه هر سوي بدو اشرار در آن در تکاپوي عدالت از ميان نابود و کم بود بمردم هر چه ميديدي ستم بود هوس را بود عثمان قرن و انباز هم اقوامش بجور و کينه دمساز بناحق پرده حق را دريدند گياه دشت دين را خوش چريدند ز بيت‏المال بردند آنچه بدزر مخالف را بريده سر ز پيکر تن عمار را پر در

د کردند ابوذر را بربذه طرد کردند ولي مروان که با دين در عداوت بدي زد تکيه بر تخت قضاوت کنونکه ز آستين دست خدائي برون گرديد و شد در خودنمائي علي در کشور دين پادشاه است وزو روز تبهکاران سياه است تو بايد لکه‏هاي چرک و ننگين نمائي پاک نيک از دامن دين کني ترويج احکام خدا را به دينداران دهي امر قضا را بدين نقضي که کردم بر تو ترسيم نمائي رخنه‏هاي ملک ترميم

[صفحه 114]

ز کار قاضي و سرهنگ و لشگر چو فارغ گشتي از راد هنرور يکي در کار عمالت نظر کن تو هر يک امتحان از هر گذر کن چو کردي آزمايش فعل و کارش بفرمانداري آنکه ميگمارش محبت را عنان با وي نگهدار بدون امتحان کاري مسپار ز روي مهرش ار ناآزموده دهي کاريش باشد ناستوده نکردي ملک را آنکه صيانت فزودي بل باحجاف و خيانت که فرماندار خائن دل سياه است ز جورش حالت ملت بتاه است نظر بنماي در هر خانواده که نيکو امتحان بر خلق داده بود تاريخشان چو خورد درخشان بهر لوحي از آنان نام و عنوان همه داراي جاه و آبرويند نجيب‏اند و شريف و نيکخويند طمعهاشان ز ديگر خلق کمتر بکار انديشه‏شان ليکن رساتر چو اينگونه کسان را کار و فرمان سپردي ساز روزيشان فراوان دهي در رزقشان چون نيک وسعت از آن وسعت شود دلشان بقوت دگر از رشوه خوردن بي‏نيازاند خيانت را دگر دستي نيازاند بزشتيها دليل آنگه ندارند بر آن عذري نه بتوانند آرند برون از باز پرسيشان مقام است مکانشان فوق دار انتقام است وجود باز رسها هست لازم بکار کشور است آن از لوازم تو جاسوسي امين و راست گفتار بفرماندار و مير شهر بگمار کز آن حاکم شود سوي امانت رعيت را کند نيکو صيانت چو جاسوسي ز ش

هري آگهي داد که عامل بر خيانت دست بگشاد بنا حق از کشي بگرفت مالي بکار عدل افکند اختلالي ز ديگر سو يکي ديگر چنين گفت خبر بد طاق و شد با اين يکي جفت تو بر گفتار آن دو اکتفا کن ز کار آن غافل خائن جدا کن گشا چنگال کينت بهر کيفر بده از ضرب آزارش به پيکر بگير از وي همه القاب و عنوان هر آن مالي که گرد آورده بستان بجاي خفت و خواري کشانش بچهر از آن خيانت زن نشانش به پيشانيش داغ ننگ ميزن بگردن طوق بدناميش افکن يکي داغي که تا خور ميدرخشد بچهرش زان اثر بر جاي باشد نه طوق از حلق بتواند گشودن نه پاک آن داغ از چهره نمودن در او بينند چون خلق از بصيرت ز رسوائي وي گيرند عبرت بجنباند دگر کس اين جرس را نه بگذارد بدل راه اين هوس را

[صفحه 119]

امور مالي اي مالک منظم ببايد کرد و اسبابش فراهم که حال مردم کشور بسامان بود آنگه که بر سامان شود آن چو کار دخل در کشور رواج است خزانه پر از آن دخل و خراج است خراج آن مردمي که ميگذارند منظم زندگاني تا که دارند همي کوشند با عشق و محبت بيفزايند تا بر مال و ثروت چو مال و زر از آنان گشت بسيار خراجي بيشتر آيد پديدار شود مبناي مالي نيک محکم امور از مال گردد خوش منظم رعيت جيره خواران خراج‏اند بدين خوان جمله گرد از احتياج‏اند چو پر اين سفره از نان شد ز تدبير ز ملت شد شکم با چشم دل سير ولي در اين سخن دقت کن از هوش مساز اين نکته از هرگز فراموش که امر ماليات آنگاه نيکو است که بر آبادي و عمران تو را رواست چو آب از جوي کشور ميرود هرز زراعت سخت باشد بر کشاورز نيارد سنبلي از خاک سر بر نهال حسرت است ار بر کشد سر موانع را تو ميبايد کني دفع زمين را هر قدر آفت کني رفع براي کشت دشت آماده سازي کمک بر زارعان را چنگ يازي که خوش از خوشه خرمن گرد آيد خزانه بر خراج از آن فزايد هر آن والي زمين ننموده آباد اگر فکر خراج و مال افتاد بدست خويش کشور در تباهي فکند و بار آرد روسياهي بدست خويشتن بگرفته تيشه نهال ملک اند

ازد ز ريشه موانع را نخستين مرتفع کن سپس زارع بصحرا مجتمع کن اگر در پيش خيش و گاو آهن بود سنگي گران با تيشه برکن وگر که آب چشمه نيست جاري قنات از خاک پر گرديده باري زمين را خاک يا گشته ديگرگون دميده خار جاي گل ز هامون و يا از نهرها پلها شکسته ز سيل آن خاکها پائين نشسته مزارع مانده ز آنها خشگ و بي‏آب درون زارعين زان رفته در تاب تو دامان بر کمر ميزن باصلاح کمک کن بر کشاورزان و فلاح پي توليد اسباب حياتي تو در آن سال مستان مالياتي سبک کن پشتشان از بار پرداخت که اين کارت خراب آباد بس ساخت چو يکسال از خراج آنان ببخشي فتد از عشق در دلشان درخشي ز روي شوق روي آرند در کار شود محصول آينده به از پار خراجي که گذشته ناستاندي بگنج کشور امسالش کشاندي مضافا اينکه با اين کار نيکو نمايد با خوشي ملت به تو رو بعدلت داده بر آنان پناهي براي خويش کردي تکيه‏گاهي بقوتهاي آنان تا فزودي در از قوت بروي خود گشودي بطاعتشان شدي اندر فزايش کنند از تو بمحفلها ستايش وز آن پس کار هرچه سخت و مشکل به آساني کنندش بهر تو حل بعشق و شوق و هم با طيب خاطر بانجام امورت گشته حاضر از اينره کارها گردد منظم رعيت را ز قوت پشت محکم بدوشش سخت و سنگين هر ق

در کار گذاري ميکشد آسوده آن بار بدان اي بر سرير مصر سلطان که کشور از ستمکاريست ويران چو والي تيره بخت و خويش خواه است برون از راه حق در کوره راه است چو خواهد بهر خود قصري بسازد بمال مستمندان چنگ يازد بيکجانب شده از راه انصاف کند طي طريق جور و احجاف همه اهل بلد بيچاره سازد درون مستمندان را گدازد ندانسته مهم امر رعيت نباشد پاي بند ملک و ملت بقاي کشورش را نيست خواهان نه بگرفت عبرتي از کار دوران از اينکه کار يک کشور خراب است وزو يک ملتي در رنج و تاب است سرير از اين چنين ناکس بپرداز شرار از کيفر اندر جانش انداز

[صفحه 124]

يکي در کار منشيها نظر کن بحسش نيز از هر رهگذر کن ز مردم آنکه ميباشد نکوکار قلم را در کف آن مرد بگذار به آن دفتر که همچون گنج راز است ز اوراقش امور بسته باز است بسود ملک انديشيده بسي کيد بهر سطريش سري کرده قيد اگر خواهي بکس آن را سپردن درون از حفظ را ز آسوده کردن سپار آن با وزير پاک ديني وطن خواهي نکو خوئي اميني کسي که دور باشد از رزائل دلش مجموعه و کان فضائل کسيکه گر گهي شد از تو در خشم نپوشد از تو و از کشورش چشم نسازد پيش خصمت فاش اسرار نه بيند سلطنت زان خائن آزار کسي که خويش چون بيند وزير است يکي کشور بچنگالش اسير است ز سرمستي بجاه خود ننازد سبک مغزانه دل در آن بنازد نگويد که منم در ملک و کشور بدوران کنوني مير و سرور ز تو اندر دلش هيبت دهد راه بداند او وزير است و توئي شاه نيارد پيش رويت ايستادن جوابت را درشت و تند دادن هر آن نامه ز هر شهري رسيده که او ديده است پندارد نديده از آن آگاهيت واجب شمارد بزودي پاسخ آنها نگارد ز قول تو بطرزي نيک و جالب مطالب را زند در نقش قالب ز مکتوبات پاسخ گر که از ياد برد رفت آبروي ملک بر باد خودي بيگانه داند که فراهم بدر بار است وضعي نامنظم بدون کندي و ا

همال و سستي ستاند مال و بخشد با درستي بسود تو نکو پيمان به بندد که صبح دولتت چون غنچه خندد به پيش از تو چو عهدي شاه بسته که خسرانش دلت را سخت خسته به نيروي خرد و ز کارداني گشايد بسته‏ها را بي تواني شناسد قدر و جاه و رتبه خويش که بعد از تو است قدرش از همه پيش بداند معتبر زو خط و امضا است مکاتيبش بکشور خرج و مجرا است نگهدارد زمام خط و خامه قلم بيهوده ننهد روي نامه که هر کس خويشتن را ناشناس است کجا جاه دگر کس را بپاس است بجاه شاه چون او هست نادان نمايد کار با ناداني عنوان ز يک پيمان که نادانسته تصويب کند ملکي کشاند سوي تخريب ز بدبختي چو در غفلت کشد رخت نمايد ملتي را خوار و بدبخت ز روي حسن ظن اي مالک ملک بکس در بحر اطمينان مران فلک نظر بر گوهر اشخاص بگمار ظواهر از کسان از دست مگذار چرا زيرا که افرادي ز نيرنگ ز شيادي زده نيرنگ را چنگ بباطنشان درون خبث است و خست ز خود ظاهر نموده حسن خدمت مگر در دستگاهت راه يابند وز آن ره دستگاه و گاه يابند چنان شيطان بمکر و دون هوشمند همه گندم نما و جو فروشند همه سر تا بپا مکر و خيانت نشان بدهند تقوا و ديانت ز گرگي همچو ميش اندر تک و دو نباشد دين در آنها قدر يکجو دبيري را اگر

خواهي سپاري بکس اين نکته بايد ياد داري بيين از بين مردم کيست برتر درخشانتر بتقوا و بگوهر کسانيکه بدربار سلاطين که بگذشتند بوده ست از اساطين بدو داده است نيکو خدمت انجام وزو دولت گرفته زيب اتمام سپاري چون دبيري و وزارت بدين کس سود بيني ني خسارت ز خود خوشنود کردي ايزد پاک ولي امر را شاد و فرحناک ولي زين نکته‏اي اشتر تو مگذر بهر کاري رئيسي کن مقرر که کار کشورت بر چند قسم است که هر کاريش موسوم آن باسم است يکي شعبه است مامور شکايات يکي مامور مکتوب ولايات يکي منشي توقيعات خارج يکي منشور تو با اوست رايج بدايع را يکي دفتر نگار است ز انشاء رموز آن يک بکار است همه اينها اگر خواهي بيک تن سپاري ميشود از کار تن زن ز بسياري آنها سخت خسته شود درمانده و هم دلشکسته ز فرط کار چون آشفته خاطر شود خاطر بکارش نيست حاضر چو کار نيک از او خواهي سبکبار کن از کارش که بيني نيکويش کار اگر عيبي است در کار دبيران توئي مسئول کار زشت آنان چو يزدان ميشود در کار کيفر ز تو آن کار بد داند زده سر شود با تو بکار کين کشيدن ز تو هر زشتکاريشان بديدن

[صفحه 129]

تو را اي افتخار قوم احرار سفارش ميکنم در باب تجار ز تجار وز ارباب صنايع فراوان است در کشور منافع چه آن تاجر که در حجره نشسته و يا آنکس که دست از شهر شسته فکنده خويش را از غصه دربند ز زن پوشيده چشم و هم ز فرزند بجان خود خريده رنج غربت بکف بگرفته مال و گنج و ثروت بناف بحر گه کشتي براند باوج کوه گه مرکب جهاند ز سودا تا بسود خود فزايد دري از زر بکشور برگشايد و يا آن پيشه‏ور کاندر پي کار نموده عمر خود را طي ببازار براي رفع حاجتهاي مردم شده آسودگي از خاطرش گم همي در رنج با کد يمين است عرق جاري چو آبش از جبين است ز من اين پند همچون قند بشنو براه مهر با آنان همي رو بمامورين بگو کز کارداني باين مردم کنندي مهرباني که اينان بهر مردم اصل سوداند کنون هستند و در بگذشته بودند هم اينانند کز موطن بدر رخت کشيده رفته بس ره دور و هم سخت بشب در بحر با سردي دچاراند بگرما روزها در کوهساراند گهي در دره و گه در بيابان و يا دشتي که آن را نيست پايان بجاهائيکه کس آنجا نرفته وگر رفته است جان را ترک گفته بدانجا رفته بهر جستن زر نموده خدمتي شايان بکشور هلا بازارگانان صلح جويند بصلح و آشتيها روبرويند نه در سرشان هوا

ي انقلاب است نه قلب والي از آنان بتاب است بپاز آنان بساط اقتصاد است بناي فقر از آنان بباد است از آنها کارها ايجاد گشته وز آنان مملکت آباد گشته چو تاجر ماليات خويش پرداخت خزانه دولتي لبريز زر ساخت بقدر خود برد هر کس مواجب بکارش کارمند آيد مواظب شود تامين ز مردم زندگاني ز کشور لشگر اندر پاسباني بنابراين چه اندر شهر و مرکز مباش از فکرشان خالي تو هرگز وليک اين نکته را از عقل و از هوش ز من بنيوش و منمايش فراموش که در اين رتبه مرداني شريراند بمردم از بخيلي سخت گيراند طمع در جانشان ريشه دوانده بزشتيشان ز نيکوئي کشانده فروش جنس را آنا باکراه فروشندي مگر با نرخ دلخواه فتد در چنگشان تا سود سرشار به تنگي خلق را کرده گرفتار به قحطي مردم از يکسو دچاراند هم آنان گرم کار احتکارند خدا و دين و ايمان و پيمبر فکندند و فتادند از پي زر بتابستان ربوده زرع و خرمن بيک من زر زمستان داده يکمن اساس خانه‏ها زين خيل ملعون پي يک گرده نان گرديده مرهون تو نام خويش بگذاري مسلمان کني هر غله در انبار پنهان برنج و روغن و هم گندم و جو بهر شهر و ولايت کهنه و نو تمامي را ز جان گردي خريدار براي سود سازي تيز بازار چو مي خون مسلمانان بنوشي به ب

يگانه تمامي را فروشي زنان بيوه با رخساره زرد ز بي قوتي درون جمله پردرد يتيمان اشکشان چون ناردانه براي نان بدامنها روانه گرسنه در کنارت خفتگانند تو را اي محتکر همسايگانند ز رحم اندر دل سنگت اثر نيست تو را بر حال آنان يکنظر نيست اگر دل از خدايت با خبر بود در آن از آه اينان يک اثر بود مگر در سينه داري دل ز پولاد که مي‏نشنود اين افغان و فرياد خدا داد فقيران از تو گيرد الهي آتش حرصت بميرد براي سود شخصي تو هميشه کني از مسلمين ريشه به تيشه خدا از تو بگيرد تيشه‏ات را کند از بيخ و از بن ريشه‏ات را هلا اين محتکرها که بخيل‏اند بسوي فقر مردم را دليل‏اند ببدختي بشر را ميکشانند سر خاک سهيشان مي‏نشانند بهر کشور چنين بازارگانان بود عيبي است بر فرمانروايان دليل است آنکه آن والي ز تدبير نه بتواند شود ز آنان جلوگير به چنگ تاجران خوار و زبون است زمام کار از دستش برون است تو خود بر موجب اين نيک منشور ز کشور محتکرها را بکن دور که من ديدم رسول حي معبود جلوگيري ز منع جنس فرمود بدان داد و ستد بي‏جور و احجاف ز روي عدل بايد بود و انصاف خريدار و فروشنده نبايد که آن اين اين هم آن مغبون نمايد از اين دستور هر کس سر به پيچيد بسوي احتک

ار و کين گرائيد کشان در دادگاه او را بکيفر ز روي عدل بر جانش زن آذر که آن تجار ديگر از بصيرت ز کيفر کردنت گيرند عبرت مجازاتش چو بنمودي و آزار مکن اسراف و اندازه نگهدار

[صفحه 136]

بياد آور تو اي اشتر خدا را بکن با بينوايان خوش مدارا همان قوميکه رنجور و نزارند بفقر و فاقه و سختي دچاراند ز کسب و کارشان دست است کوتاه بخود ندهند داراهايشان راه ميان اين‏چنين قوم پريشان کساني يافت ميگردد در ايشان که برخي قانع و راد و صبوراند ز خواهش کردن از اشخاص دوراند پسنديده بخود خوي قناعت نيفکنده بکس روي از مناعت درونشان گرچه از فاقه نژند است وليکن دست همتشان بلند است بدامان دست دريوزه کشيده ز سگ طبعان چنان آهو رميده کسان ديگري از دست تنگي نباشد شان ديگر تاب و درنگي بر آنان بينوائي آن چنان تاخت که بيرونشان ز فکر آبرو ساخت چو گوهر آبروشان گر گران بود تهي ليکن شکمهاشان زنان بود بداده آبرو بگرفته ناني زنان گيرند شايد نيمه جاني خدا را اين فقيران که دليل‏اند عيالند و توانگرها وکيل‏اند تو ماموري ز حق کز سرپرستي کشي از مهرشان بر فرق دستي هلا حق خدا را خواهش ادا کن ترحم بر فقير بينوا کن بدل از مهرشان ميزن درخشي ز بيت المالشان مي‏بخش بخشي ميان آنکه در شهرش نشيمن بود با آنکه دارد دور مسکن مشو فرق و تفاوت هيچ قائل بده يکسان و غمشان ساز زائل بملک مصر چون تو پادشاهي ز امر من بمردم دادخواهي مب

ادا دور باش جاه و حشمت شود مانع تو را از اهل محنت فقيران را ز درگاهت براني برفع فقرشان آري تواني مگو که کارهاي ملک و دولت مرا سرگرم کرد از حال ملت کجا فردا چنين حرفي توان گفت خدا کي خواهد اين پوزش پذيرفت ز همت باش کوشاتر ز هر کس بدرد بينوايان نيک ميرس ز روي کبر رخ ز آنان متابان ميفشان دامن و دلشان مرنجان فقيران نزد مردم خوار و زاراند بجز درب تو ديگر در ندارند وليک آن سفله طبعان که بدربار ستادندي بخوئي نابهنجار به تنشان جامه‏هاي گوهر آهود که ز اشک چشم اينان گوهرش بود کجا آن ژنده‏پوشان را گذارند که شرح حال دل پيش تو آرند تو ميبايد که مرد پاک ديني ز بين کارمندانت گزيني که هر عرضي از آنان گشت معروض رسيدن را شماري دين مفروض هر آن مکروه از آنان کني دفع به آساني کني سختيشان رفع برون سازي ز قلب ريششان غم نهي بر زخمشان از مهر مرهم کني طوريکه يزدانت نگيرد بکيفر پوزشت فردا پذيرد که اندر بين افراد رعيت همين قومي که هستند اهل حاجت به آنان خلق چون در طعن و دق‏اند بداد و عدل تو خوش مستحق‏اند تو اي مالک بگو کز خوش قياسي يتيم بي‏پدر را مي‏شناسي يتيمان کودکاني خردسال‏اند بباغ دهر همچون نونهال‏اند که پيش از آنکه برگ و بار

گيرند طراوتها و سبزيها پذيرند ز گردون باد کين شد در وزيدن بخاک آن باغبان شد در طپيدن در اول وحله عمر و جواني پدر دادند از کف ناگهاني پريده رنگ و دل افسرده‏گانند پدر ناديده مادر مردگانند تو بر اطفال بي‏مادر پدر باش بغمخواريشان از هر گذر باش چو فارغ گشتي از کار يتيمان نظر بنما بحال زار پيران کسانيکه بکفشان نيست کاري بود بر دوششان از ضعف باري بدلشان نار فقر آمد شرر بيز ندارندي توقع از کسي چيز به روز و شب همه رنجور و بيمار بهر دم بوده محتاج پرستار بعکس رويشان مو گشته سيمين خلاف مويشان رو گشته مشگين بسان کاهشان روي چو شنجرف بقله فرقشان بنشسته بس برف توان از جسمشان ناياب گشته روان از چشمشان برف آب گشته بسان خردسال ار سالخورداند ز جام صاف گيتي درد خوردند تني زار و دلي بشکسته دارند دروني ريش و جسمي خسته دارند تو اي والي يتيمان را کفايت کن و بنماي پيران را رعايت همين فرمان که جاري و روانست بفرماندارها گرچه گرانست اصولا هرچه از حق باشد و دين باهل حق بود بس سخت و سنگين وليک از اهل حق بس رادمردان که همچون کوه از صبراند و ايمان به آنان وعده نيکو چو حق داد که خواهد باب حق در حشر بگشاد بقول حق باطمينان کامل به بستند ا

ز حقيقت جملگي دل ز حق هر بار که ديدند سنگين به آساني کشيدندش ز تمکين

[صفحه 140]

مقرر دار وقتي را ز اوقات بخوان در آن همه ارباب حاجات پي عرض تظلمشان مهيا شود خودباش حاضر اندر آنجا لباس شوکتت از جسم برکن براي خاطر حق شو فروتن مرخص ساز آندم افسران را نگهبان پاسبانان ياوران را که آنان دون بيم و ترس و وحشت ز محنتهايشان دارند صحبت بلطف و مهرباني پيشستان خوان که بر آنان هر آن کوبد سخنران نيفتد لکنتي اندر زبانش فصيح افتد همه نطق و بيانش چرا زيرا که اين مطلب مکرر شنيدم از لب لعل پيمبر که ميفرمود هر قوم و هر امت بدون ترس و دون بيم و لکنت بمشت آهنين مانند سندان نسازد از ستمگر خورد دندان گرفتن حق مظلومان نيارد نشان اين ملت از پاکان ندارد بنابراين پي احقاق هر حق مزن بر آن ضعيفان طعنه و دق اگر ديدي سخنهاشان درشتست همه آداب ناهموار و زشت است تو تندي و تانف نه بيک سوي بکن با نرم خوئي سويشان روي چو آن مهر و محبت از تو زايد ز رحمت حق برويت در گشايد چو فرمانش بري تو از دل و جان کند پاداش نيکوئيت ارزان در آن مجلس اگر درخواستي کرد کسي کان حاجتش بايد برآرد وگر ديگر کسي چيزي دگر خواست که دادن آن بدو جايش نه آنجا است بدان مي‏بخش با بگشاده روئي وزين کن منع با مهر و نکوئي نه آن شرمنده کن

با بذل و بخشش نه اين از منع آرش برنجش

[صفحه 143]

ميان کارهايت کارهائي است که آن را جز تو کس انجام ده نيست يکي آنجا که منشيها بمانند جواب نامه‏ها دادن ندانند دگر آنجا که از فرط تراکم شود سر رشته يارانرا ز کف کم ز بسکه کار ريزد بر سر هم شکيب از کار پردازان شود کم بنفس خويش آنجا آر اقدام بده آن کارها را اينک انجام ميفکن امروزت بفردا که فردا کار فردا هست پيدا بفردا کار امروز آنکه انداخت بهم آشفته وضع خويش را ساخت پي بست و گشاد کار کشور ز تو رهر کار اي مالک زند سر اگر چه نيتت پاک و نکو بود نبد جز راحتي خلق مقصود همان هم از براي کردگار است ثواب طاعت از آن برقرار است وليکن بشنو از من اين لطيفه موظف که توئي برد و وظيفه ز اوقاتت هر آن ساعت نکوتر ببر طاعت در آن ساعت بداور بهنگاميکه که هنگام نماز است نگو آن وقت از بهر نياز است نمازت آن زمان مفکن بتاخير بخوان مگذار از وقتش شود دير بيزدان پيکر خود را عطا کن وفا بر عهد و پيمان از صفا کن بجاي آر آنچه بر قرب خداوند سبب باشد بحق بنماي پيوند بهنگامي که بهر پيشوائي بمسجد در نماز از خانه آئي نمازت را بخوان با طرز نيکو ز تند و کند خواندن شو به يک سو نه از کندي ملالت آورد بار نه از تندي شود ضايع بيکبار ن

ه چيز از واجب آن ترک بنماي نه پر از مستحب بر آن بيفزاي نمازي خوان چنانکه خواسته دين نه بي‏آداب و ني پا تا سر آئين که يک پير است و تن بيمار دارد دگر يک کاسب است و کار دارد رعايت حال و کار هر دو را کن ز سنتها بواجب اکتفا کن مرا سوي يمن از بهر ارشاد رسول‏الله روزي ميفرستاد بمن ميکرد از هر ره سفارش شدم اندر نماز از وي بپرسش بگفتا ناتوانان پاس ميدار سبک، با مردمان آنکار بگذار نما حد وسط را همعناني بکن با مومنين شان مهرباني

[صفحه 146]

به بسياري از مردم مپوشان چو خور گه گاه رخ بنما بر ايشان که اين از خلق صورت از نهفتن بود خود تنگ بر آنان گرفتن ز کار ملک دون علم ماندن بهرج و مرج کشور را کشاندن هر اندازه که والي رخ بپوشد به خسر خويش آن اندازه کوشد امور مملکت از وي نهان است ز ويراني ملک وي نشان است نشان کار بزرگش داده کوچک همان بسيار را بسيار اندک رخ زيباي حق نزدش بود زشت بزيبا زشت و زيبا جاي حق هشت يقين گردد بدل بر شک و ريبش دهند اطرافيان نيکو فريبش چو در چنگ خطا انسان اسير است بود والي بشر زان ناگزير است حقيقت نيز داراي نشان نيست بدان باطل شبيه و غير از آن نيست ز اخبار است صدق و کذب مشهود شوائب در قضايا هست موجود چو سلطان پشت پرده در حجاب است حقايق زد نهان و اندر نقاب است چو خواهان حق از روي طلب نيست بجا هست ار خورد بازي عجب نيست تو اي مالک از اين دو طرز و قانون نبودي و نخواهي بود بيرون تو يا مردي سخي و نيک و رادي و يا شخصي بخيل و بد نهادي اگر بخشنده باشي در حقيقت چرا در پرده پوشي رخ ز ملت وگر در خل وجود از خاطرت گم ز تو خواهند رخ برتافت مردم دنائت چونکه در تو گشت محسوس خلايق از تو ناچارند مايوس وجودت با عدم آنکه مسا

وي است نه پرسد کس فلاني هست يا نيست بنابراين شنو اين پند از هوش تقاضاهاي مردم را بده گوش تقاضاها و حال اينکه اغلب سبک هست و نه سنگين است مطلب سبب درخواستها بر درد سر نيست بدور از رنج و حرفي بيشتر نيست يکي از خصم خود دارد ظلامه سفارش را يکي آورده نامه ز عدلت آن يکي خواهد تمتع يکي ترفيع رتبت را توقع خلاصه کار مردم زين قماش است تو را بيهوده از آنان تحاش است بتحريک کف و جنباندن لب بده انجامشان حاجات و مطلب

[صفحه 150]

کساني کرد فرماندار هانيد که از خوهاي نيکو بس جدايند بسان غول در او چنگشان بند بر او هستند قوم و خويش آوند بوالي نوکر و خدمتگزاريد از او ليکن تکبر بيش دارند مقام سرکشي را در تصدي بمردم بازشان دست تعدي همه خودخواه و بد خوي و کم انصاف بهر کاري شريک جور و احجاف تو ميبايد بکف يک تيشه آري برون از بيخ از اينان ريشه آري بساط کبرشان اينسان دريده شو و آن نخل نخوتشان بريده که بر آنان نبخشائي مزارع کني کوتاهشان دست از مراتع دهي گر خواست کس بهر تيولي براتش را بکن فورا نکولي ز تو گيراند گر که کشت زاري بکار کين کنندي پايداري بملک و چشمه و آب زميني شريک ار بد بمرد پاکديني چو خويشت با نفوذ و با مقام است شرنگ غم شريکش را بجام است هر آن باري بدوش اين گذاراند منافع را بسوي خويش آرند پي آنگه سود سرشار و گوارا بود از بخششت در چنگ آنها ولي بهر تو زان عيب و نکوهش بدنيا و بعقبا جايت آتش حيقت را هر آنکس بد ملازم بر او اجراي حق دان فرض و لازم خودي بيگانه بر هر دور و نزديک بکن رفتارشان باحق خوش و نيک براه حق پسر با غير شناس مساوي دان و از حق سخت بهراس اگر چه حق سخت و گران است کسي خواهد که سختش استخوان است تني با

يد ز ستواري چو پولاد که حق اجرا کند بر مردم از داد بحمدالله تو اي گرد تهمتن در اين ره پيکري داري چو آهن شکيبا باش در احکام باري بکن جاري تو حق با بردباري برنجد هر که از تو رفت در رنج تو کار خويش را پايان همي سنج چو حق اجراي حق از تو پسنديد چه غم گر خويش يا بيگانه رنجيد اگر کاهي چنان افتاد در کار که پندارد تو را ملت ستمکار تو ميبايد برفع بدگماني بزودي تو ده را نزدت بخواني نمائي قلبشان پاک و مرفه دليل آري و هم عذر موجه پي پاکي و دفع تهمت از خويش کني ذکر علل از کم و يا بيش که اين کارت بود در نزد ملت ستور نفس را دادن رياضت رعيت چونکه اين اندازه خوشخوي تو را بيند بسوي حق کند روي کند مهر تو را منقوش بر دل بحق مايل شود از راه باطل

[صفحه 154]

تو اي سرهنگ در ميدان پيکار ز تيغت کار خصمت چون شود زار بهم چون شوکت او را شکستي دراز از وي شود بر صلح دستي بدان سازش تو ميشو دستگيرش محبت کن بگرمي مي‏پذيرش که بر آسودگي اين صلح راه است برون از خستگي با آن سپاه است بکشور ايمني زان برقرار است درون از غم برون چون نوبهار است وليکن زينهار اي گرد سردار ز دستت احتياط و حزم مگذار مشو از حيله‏هاي خصم غافل گمان نيک بيرون ساز از دل بسار باشد که دشمن خويش دربند چو بيند ميزند از مهر لبخند کني تا بندهاي بسته بازش شود از جنگ سوي صلح و سازش وليک از بند چون جانش رها شد رها از بندگوئي اژدها شد شود افعي صفت اندر کش و فش ز نيرنگش زند در جانت آتش دليران بي‏جهت گوهر نسفتند بگاه حرب حرب الخدعه گفتند مبادا اي فارس دوران بميدان تو را خصم دغاگير گروگان ز کين خالي چو کرد از صدق پهلو به پيشت بر زد از تسليم زانو جناح شوکتش درهم شکستي بوي پيمان صلح از جنگ بستي بسايه خود و را زينهار دادي امانش از بد هر کار دادي سپردي در کفش خط امانت رعايت کن امانت از خيانت به پيش عهد خود چون کوه ستوار سپر باش و بشو آن را وفادار وفا بر عهدها امري است لازم که آن را مشرکين هم بوده جاز

م به پيش از آنکه چون شمس درخشان بتابد بر جهان انوار قرآن بشر گيرد ره آئين اسلام بجز از بت نبودي در جهان نام در آن دوران تامي زهرها شهد بدي در کام جان از شکر عهد همه بر عهدشان بد پايداري وز آن مقرون با من و رستگاري تو هر پيمان که بستي اي تهمتن وفا کن مشکنش بگذار گردن ز گردن بند پيمان گر کني باز خيانت را شوي مقرون و انباز چو بدبختان دليري بر خداوند نمودي وز گنه بر تن زدي بند گرامي عهد خود بايد شماري به پيمانت نمائي پايداري مواثيق است چون دژهاي روئين به آسايش در آن دژ مردم از کين دري باشد ز لطف و مهر و رافت نموده باز يزدانش ز رحمت بسد آن نبايد رخنه افکن شود مکر و فريب و عذر و ريمن هر آن پيمان که بستي بهر داور در آن غدر و علل بيجا مي‏آور وزان گر خود گرائيدي به تنگي بکار افتاد از آن عهدت درنگي ز بي صبري مبادا برفشاني بدان دامان و بندش بکسلاني شکيبائي گزين تا روز کي چند شود بازت ز گردن عهد را بند زمان صلح تا بندي سرآيد ز نو هنگام کين و کيفر آيد که بر گردن ز عهدت بند بستن بسي بهتر که پيمان را شکستن به بد عهدي بگيتي خويش بدنام مساز و هم مکن بدنام اسلام بدنيا و بعقبي فرد ذوالمن بجان سست عهدان هست دشمن

[صفحه 157]

ز خون ناحق اي مالک بپرهيز ز خشم حق مکن آتش بخود تيز که گر خوني بگيرد گردنت را کند نزديک آزار تنت را شود عمر درازت سخت کوتاه ز نعمتها به بند بر رخت راه بدنيا بار آرد روسياهي بعقباهم براي دادخواهي چو ميزان عدالت بر سرپا شود آيند مردم گرد آنجا نخستين در پي خونهاي ناحق گرايد سوي کيفر حي مطلق بخواري قاتلين را ميکشانند در آتششان به دوزخ ميرسانند مبادا اکبر شاهي و رياست نمايد دورت از عقل و کياست ز خون بي‏گناهان از سر کين پلنگ آسا کني چنگال رنگين هر آن شه کو ستمکار است و خونخوار بدست خويش خود را خواسته خوار بکف بگرفته از بيداد تيشه وليک آرد برون از خويش ريشه چو آنکو جاش باشد در سر شاخ نمايد اره بيخ شاخ گستاخ اگر دانسته کاري از تو زد سر پذيرفتار عذرت نيست داور بدان بر پيکرت واجب قصاص است ديت بر ذمه‏ات يا ز اختصاص است ز مال خود بهاي خون مقتول ببايد دادنت کان هست مقبول وگر که قتل از سهو و خطا شد بضرب دست و تيغ و با عصا شد گر آن ضربت بود افزون ز مشتي بدان کز روي عمد آن کشته کشتي در آن موقع مگو من پادشاهم بريزم خون هر آنکس را که خواهم در اين جا طبق حکم شرع انور نداري فرق با افراد ديگر بوراشش ادا ک

ن خونبها را ز خود خوشنود کن با آن خدا را کسان کشته را کن عذر خواهي که جز اين ره نداري هيچ راهي

[صفحه 161]

بتابان رخ ز کبر و خود پسندي برخ بايد دراز اين راه بندي ز چيزيکه بدين سويت کشد نيز گزين دوري و بنما سخت پرهيز بملت چون کني خدمت در آنکار مشو خواهان از آنان مدح بسيار که اين از بهر نيکان نيک دام است وز آنش کار بر وفق مرام است بدان هر نيکوئي ضايع نمايد ز زشتيها به رخها درگشايد ز کار خويش بر ملت مکن ناز مشو با ناز و منت قرن و انباز از آنچه هست کارت بيش و برتر مده جلوه از اين کج کار بگذر بهر پيمان که بنهادي وفا کن خدا و خلق را از خود رضا کن چو روي از اين سه کار نيک تابي بدانکه جز بدي بهره نيابي کند منت نکوئيهات باطل درخشان کارهايت محو و زايل خلاف وعده و ميثاق کردن خدا را ميکني بر خويش دشمن به پيش از آنکه گاه کار آيد شتاب و عجلت بيجا نشايد رسد آن کار را چون گاه انجام مکن در آن ز روي حرص اقدام بپايانش بياور با تامل بکن دقت مکن در آن تعلل چو ناپيدا ز کاري رشته‏ها هست ز انجامش بکش با خرمي دست بکارت تندي و کندي بود زشت سزد هر چيز را درجاي خود هشت بچيزيکه در آن بد سود مردم مدان مخصوص خويش آن از تظلم تيول خود مدان املاک و مزرع رعيت را است آن املاک مرتع بکاريکه سزد همت گماري که آن از خويشتن يکسو ب

داري خلايق نيز زان کاراند آگاه خبر دارند و با آن راز همراه مزن خود را بنا دانستن آن بکن ز آن لکه از خود پاک دامان که گر بر پاکي از زشتي نپوئي ز چهرت گرد بدنامي نشوئي نه بگذاري ز دستت جور و بيداد بر آري از درون مردمان داد فلک سير آيد از آن پرده داري هويدا سازدت هر زشتکاري ز تختت بر سر تخته کشاند ستمکش داد خويش از تو ستاند دو چشم از خشم ميبايست بستن غضب را تيزي اندر هم شکستن گره منماي مشتت را چو مستان مزن زخم زبان بر زيردستان ز نرمي آب زن برد يک جوشت درنگ آور بهنگام خروشت چو ديک خشمت از جوشش بيفتاد بکش کيفر ز بد کار از سر داد زمام اختيار از خود چو در چنگ بياوردي بکن در کار آهنگ وليک اين نکته را خاطر نشان کن ز من بينوش و آنگه امتحان کن نگردي تا براه ذکر سالک نخواهي شد بنفس خويش مالک نياري تا که ياد از مرگ و برزخ بخاک و خون شدن آنجا مضتمخ وز آن رفتن دراندوه فراوان نيابي ره بديو نفس آسان

[صفحه 164]

بکن دقت در اطوار گذشته که در تاريخ ثبت است و نوشته ز شاهانيکه با نيکوئي و داد با آبادي جهان را کرده بنياد برافکندند بيخ کين و زشتي پديد آورده خوهاي بهشتي بدي بنهاده وز آن پاک رستند روشها نيک اندر کار بستند وگر کس گفت حرفي از پيمبر که بروي باد رحمتهاي داور به قرآن يا که امري بوده واجب که بايستي عمل را شد مواظب تو آن اخلاق و آن دستور و آئين فراگير و بکارش بند و بگزين بدانها گر مرا ديدي برفتار بدنبالم عمل را راه بردار خصوص اين عهد و پيمان که سپردم تو را دهر بديت از دل ستردم هر آن اندرز و پندي کردم عنوان نمودم سخت و ستوارش ببرهان تو ميبايد ز فرط تيزهوشي بجد اندر عمل کردن بکوشي ز لعل افشانده‏ام ياقوت مکنون بکش آنرا تو اندر سلک قانون که چون نفست هميخواهد شتابد بسوي گمرهي عذري نيابد ز هر چه زشت و بدخو را رهاند بسوي حق و نيکوئي کشاند که کس در راه حق گر شد محقق بيار خدا گردد موفق بخاطر باشدم از روزگاري مرا گفت آن رسول حي باري که در امر زکوه و در نمازم قدم را محکم و ستوار سازم کنم رفتار خوش با زيردستان در آميزم همي با حق پرستان کنون من نيز آن پيمان و آن عهد بکام جان تو را ريزم چنان شهد بپايان آ

مد اين اندرز و اين پند عمل را تو کمر اندر ميان بند که پشتيبان تو يزدان والا است که در هر کار نيرويش هويدا است

[صفحه 166]

ز درگاه خداي حي سبحان همي خواهم پس از اين عهد و پيمان که هر چيزي که باشدمان بدلخواه مرا با تو بدارد اندر آن راه در شادي از الطافش گشايد ره خوشنوديش بر ما نمايد بطاعاتش بدارد مان موفق بدستورش عملهامان مطابق دهد در نيکوئيمان پايداري بدارد دورمان از زشتکاري رضايش را بجد و سعي کوشيم با مروي زنهيش چشم پوشيم فزايدمان بعز و ارجمندي کشاندمان بقصر سربلندي گشايدمان برخ باب سعادت کندمان بهره و روزي شهادت چرا که او خدا ما بندگانيم بسوي او ز پيش و پس روانيم سلام بيحد و صلوات بيمر بگاه ختم باد ابر پيمبر خداوند از راه مهر و رافت (بانصاري) بکن از لطف رحمت دعائيکه اميرالمومنين کرد بخود در خاتمه اشتر قرين کرد چو نزد تو دعايش مستجاب است دل من نيز از اين خواهش تباب است توقع دارم اندر دارد دنيا نسازي نزد خلقم خوار و رسوا همي خواهم که در روز قيامت که دامان است ترز اشگ ندامت بجسم پرگناهم رحمت آري نظر سويم بچشم شفقت آري شراب پاک را از حوض کوثر بنوشاني بمن با دست حيدر پدر با مادرم راهم ببخشي زني از نور در دلشان درخشي چو من شيعه اميرالمومنينم به مهر و منت آنان رهينم اگر از شيعيان آنان نبودند مرا اين آبرو کي مي

فزودند به مهر شاه مادر داد شيرم پدر با نام وي شد دستگيرم که اندر پيکرم هر رشته و بند بعشق شاه اينسان خورده پيوند چو (علمي) شد بر اين مکنوب ناشر نوشتن را (هريسي) هم مباشر گناه آن دو تن را هم ببخشاي بهشت عدنشان در حشر ده جاي


صفحه 65، 73، 78، 82، 85، 89، 94، 101، 106، 110، 114، 119، 124، 129، 136، 140، 143، 146، 150، 154، 157، 161، 164، 166.