نامه 050-به اميران سپاه خود











نامه 050-به اميران سپاه خود



[صفحه 48]

اميرالمومنين بنده خداوند چنين بر مرز داران ميدهد پند بخلق آن را که فرمانراست در باز چو از يزدان بفضلي شد سرافراز خدا پوشاند بر وي برد نعمت شد او فرمانروا بر خيل امت سزد نرد تکبر را بنازد بمردم حال ديگرگون نسازد ز روي مهر و لطف و کارداني کند با زيردستان مهرباني چو او باب محبتها گشايد به نعمتهاي يزداني فزايد هلا در بين والي و رعيت حقوقي هست و بايستش رعايت بود حق شما بر من که سرباز بدارم نزدتان هر حقه راز جز آن رازيکه باشد بهر پيکار که آن را فاش کردن نيست در کار اگر آن راز سازد پيشوا فاش فزايد خصم را گاهي بپرخاش دگر کاري بدون شور انجام نيارم غير راز شرع و اسلام شما را در عطا گيرم برابر نه کس را کم دهم حق ني فزونتر کنم داد و شوم يکسو ز بيداد کشمتان جانب اصلاح و ارشاد چو من رخش محبت را زنم هي نموده نعمتش حق بر شما طي سزد در روز و شب جمهور امت گذارد شکر اين الطاف و نعمت مرا ليکن حقي که بر شما هست بود آنکه بطاعت گشته همدست ز دستورات من رخ بر نتابيد بتندي سوي فرمانم شتابيد به درياهاي سختيها شناور شويد اندر براه دين داور گر اينها را شما درباره من کنيد اجرا به طرزي نيک و احسن مرا دل از عملتان شادم

ان است ديگر خوشنود خلاق جهان است وگر زين امرها کس سر بتابد سزاي خويش از دستم بيابد کنم با سختيش طوري عقوبت که گردد ديگران را جاي عبرت رهائي ديگر از چنگم ندارد به زندانم ببايد جان سپارد هلاتا امرتان آيد بسامان فرا گيريد اين دستور از جان ز خود فرمانروا خوشنود سازيد رضاي ايزدي را چنگ يازيد


صفحه 48.