نامه 048-به معاويه











نامه 048-به معاويه



[صفحه 44]

الا اي مردک زشت ستمکار تبهکاري بيا از دست بگذار بدو گيتي دروغ آرنده رسوا است بنزد عيبجو عيبش هويدا است رود در دين و دنيا رو بکاهش نباشد پيش خلق ارجي برايش تو ميداني که آنچه رفت از دست در آن را قضا بر روي تو بست دگر آن رفته سوي تو نيايد مر آن را بيهده جستن نشايد خلافت حق آن شد که خدا خواست نه حق آنکه بر باطل بپاخاست گروهي خيره سر يک چند از اين پيش هوس پختند و سودا در سر خويش جگرهاشان براي ملک پرخون بخواري خفته‏اند اکنون بهامون تو هم مانند آن اشخاص نادان خلافت جسته در خون عثمان منه پا را ز مرز خود فراتر بترس از خشم حق در روز محشر از آن روزيکه هر کس بد نکوکار دلش شاد است و خرم همچو گلزار وليک آنکس که از نيرنگ و تدليس زمامش بوده‏اند در دست ابليس پي خود ديو گمراهش کشانده مهار آن از کف اين نکسلانده بود آن روز غرق بحر اندوه بقلبش بار محنت همچنان کوه بنه اين زشتکاري را به يک سوي ز شيطان جانب يزدان بکن روي تو در هنگامه پيکار صفين ز ضرب دست و تيغ لشگر دين چو ديدي کار بر وفق مرامست نخواهد شد نشد گيتي بکامت تو گر چه کار کن بر حکم قرآن نبودي ليک ما دلداده آن ز تيغ پر دلان زنهار جستي مصاحف بر سنان و ن

يزه بستي به پيش من بسان روز روشن بد آن نيرنگ و دوستانت مبرهن و حال اين مرا کردي چو دعوت نمودم دعوت کذبت اجابت تو را پاسخ بظاهر گر چه دادم بباطن گوش بر قرآن نهادم چو جان بردي بدر از دشت پيکار نمودي بر خلاف حکم رفتار


صفحه 44.