نامه 045-به عثمان بن حنيف











نامه 045-به عثمان بن حنيف



[صفحه 13]

نخستين حد سوي رنج و بلاهاست مهيا بهر آفات و جفاها است دوم حد پايه‏اش بر روي سستي است بنايش را بنابر نادرستي است و زد هر دم به بطاقش باد اندوه بر او وارد شود سختي به انبوه هواها و هوسها حد سوم دهد تشکيل و آسايش در آن گم بن هر صخره زان بر تباهي است دواهي واردش خواهي نخواهي است چهارم حد آن شد جاي شيطان کز آن مي‏دزدد او کالاي ايمان گه و بي‏گه به صاحب خانه تازد بسوي گوهر دين چنگ يازد در آن خانه در اين جا است واقع در آيد دزد از اين راه و شارع سعادتها از اين درگه به يغما است از اين در تيره بختيها سرپا است بسان سيل از اين سوراخ و اين جوي نمايد گمرهي بر ساکنان روي هلا اين خانه را اين شخص مغرور خريد از آنکه شد بر مرگ مجبور بود هم بايع و هم مشتري خوار پي هم هر دو بيرون زان بناچار برون گرديدن از عزت بهايش گرفتن ذلت و خواري بجايش بپايش ارج و ناز از دست دادن نياز و آرزو را دل نهادن برون گشتن ز قصر رستگاري نشستن خسر و خواري بنابراين هر آنچه از غرامت ز ضر و از زيان و از ندامت که گيرد در ميان اين مشتري را کند دنبال راه خودسري را بود جبران آن بر آن خداوند که برد عزت از جسم شهان کند تن گردنکشان با خاک پوشا

ند بدنهاشان ميان گرد پوساند رگ قلب ستمکاران درانده ز پيکر جانشان بيرون کشانده به فرعونان گردنکش از او دود وز او کسرا و قيصر بوده نابود بدستش پست چنگيز و سکندر برافکنده است تبع را ز حمير يمن با مصر و با ايران و با روم ز باد سطوتش يک لحظه معدوم هلا هر کس که مالي گرد بنمود هم از حرص و شره بر آن بيفزود و يا هر کس که قصري ساخت محکم در آن هر مفرش نيکو فراهم به الوان رنگها آن را بپا راست به عيش و نوش اندر آن بپا خاست فراوان زر و مال و مکنت اندوخت بدل از کبر و نخوت آتش افروخت مهيا کرد باغ و ديه و بستان به شيطان يار شد دشمن بي‏زدان پي آسايش داماد و دختر بنا مشروع گردآورد گوهر تمامي را کند از جزء و از کل به فردا جمعشان اندر سر پل از او پرسند گاه عرض اعمال که نزدت از چه ره شد گرد اموال ضعيفان را چرا کردي جگر داغ که تا پر لاله سوري کني باغ براي آنکه آبادان کني ديه ز پيکرها چرا بگداختي پيه ز نار جور تو بس قلبها تافت که تا فرشي براي سالنت بافت يتيمان را چرا بيخانه کردي که تا يک قصر با دندانه کردي کني تا چاق چون پروار پيکر ز بيدادت بدنها از چه لاغر بسوي هر طعامي دست بردي بر آن با اشتها دندان فشردي نکو بنگر گر از مال حل

ال است خوراکش خالي از رنج ملال است بخور ور نه در آن گر شبهه داري ببايد زود از دستش گذاري

[صفحه 15]

بگيتي هر کسي را پيشوائي است که پيرو را به جاي پاش پائي است بهر راهي پي او راه پويد ز نور دانش وي نور جويد هلا من که شماها را اميرم ز پوشاک و خوراک دهر سيرم طعامم اکل قرصين جوين است بدن پوشم دو کرباس کهين است از آن نگرفته‏ام مالي فراوان نگردم گرد زر از زيور آن جز اين جامه که پوشاندم به پيکر بحق حق ندارم جامه ديگر به جسم اين جامه گرديده پاره بپوشم ثوب کرباسين دوباره شماها گر مرا از شيعيانيد به راهي غير راهم چون روانيد به پيکرتان بود لبس حريرين بخوانتان خوردنيها چرب و شيرين بساط عيشتان نيکو فراهم هنوز از پيروي من زده دم بلي دانم شما در ناتواني همه هستيد ز اينسان زندگاني قدم چون من نه بتوانيد هشتن بکار و از سر گيتي گذشتن وليکن آخر اين را مي‏توانيد که خود باز هد سوي من کشانيد به سعي و کوشش اندر کار باري مرا از جان و دل بدهيد ياري

[صفحه 17]

بزير زين بکش رخش سواري ز دسته تيغ ميجو دستياري به نيروي جوانمردي که منقاد تو را هست و با مرت سخت استاد ز پشتيباني نامرد گمراه که از ياريت مي‏باشد به اکراه بجو در جنگ دشمن بي‏نيازي بکن با سرفرازان سرفرازي دلير جنگجو با خويش انباز کن و بر جبهه بدسيرتان تاز از آن روبه صفت مردي که در جنگ کند نام نکو هم‏سنگ با ننگ از او البته‏اي افسر حذر کن و را از زمره مردان بدر کن که او در رزم اگر حاضر نباشد دليران را صفوف از هم نپاشد بترس از آنکه اندرگاه پيکار کند از ترس کار لشکري زار چنين کس گر نباشد بين لشکر بود از بودنش صد بار بهتر چو زن در جنگ اگر برجا نشيند نکوتر ز آنکه در صف جا گزيند

[صفحه 19]

اگر نه در دلم ترس از خدا بود بدنيايم اگر که اعتنا بود بسوي اين عسل کاينسان مصفا است و يا بر گندمين ناني که اعلا است و يا آن جامه کز ابريشمش بافت همان نساج و جان زان خرمي بافت توانستم بدانها راه بردن از آن پوشيدن از اين نيز خوردن وليک از دامن من دست خواهش بدور است و بدل بسته است راهش اگر آز و شره را طبع تند است بمن نيز آتشش سرد است و کند است علي چون جامه از ديبا بپوشد خورد سير وز شربتها بنوشد و حال آنکه در ارض تهامه در اطراف حجاز و هم يمامه شکمهاي گرسنه روي خاک است جگرها بهرناني زخم و چاک است بنار فقر اشخاصي بسوزاند گرسنه از سر شب تا بروزاند اميد قرصه ناني ندارند بخاطر عهد سيري را نياراند در اينصورت اگر دون تفکر شکم را از غذاها من کنم پر بدور از راه و رسم و عدل و دادم رعيت را امير کج نهادم چنان باشم که آن شاعر گهر سفت ز راه سرزنش با زوجه‏اش گفت که بس باشد تو را اين درد و محنت که بيروني ز رنج و درد امت ز پر خواري تو شب افتاده در بند بنان گردت جگرها آرزومند نه تنها از غذا خالي کف او است بحسرت هست بهر پاره پوست خلاصه من بفکر مردمانم نه بند خويش چون گردنکشانم علي لذت ز عمر آنگاه يابد که سير آ

ن بينوا در شب بخوابد

[صفحه 23]

روا نبود که با کبر و مناعت کنم از خويشتن بر اين قناعت که مولي مردمم بر خويش دانند امير مومنانم خلق خوانند بسختيها به آنان يار و همرنگ نباشم در محن هم پيشاهنگ رعيت با غم و اندوه دمساز به عيش و نوش من مقرون و انباز خدا از بهر اين خلقم نفرمود که آنان در زيان باشند و من سود غذا و شربت الوان بنوشم لباس از اطلس و ديبا بپوشم چو آن حيوان که او را بهر کشتار نمايد صاحب آن چاق و پروار گر آن حيوان رها يا اينکه بسته است ز فکر تيغ و کشتن پاک رسته است نميداند که از بهر چه کاريش شبانش ميکند تيمار خواريش ز سر ببريدن خويش است غافل فقط آب و علف را هست مايل سزاوار است آيا کانچنان من شوم سرگرم بر پروردن تن بدنيا بهر اينم ناوريدند براي عيش ما را نافريند نميسازند مهمل واگذارم که پا را هر کجا خواهم گذارم نهم از دست راه فرهي را به پيمايم طريق گمرهي را بعکس اين بميدان رياضت بتازم رخش و آرم سخت نهضت قناعت را گشايم دست و بازو شوم با بينوايان همترازو شگفتي را گمانم راه پويد يکي گوينده اينگونه گويد که گر قوت علي قرص جوين است غذا اين بر اميرالمومنين است ز جنگ و از نبرد با دليران شود سست و بماند روز ميدان هجوم آرد بر ا

و ضعف و تواني کند پهلو تهي از پهلواني نيارد شد با قران شاخ در شاخ بر او تازد عدو سرمست و گستاخ دليري چون بدو چنگال يازد و را دردست خود پامال سازد يکي از من بدان گوينده گويد که زنگ اشتباه از دل بشويد در آن پيکر که باشد روح ايمان نگيرد نيروئي از قوت نان هر آن تن کو بتاب از توش و تاب است کجا او را توان از خورد و خواب است درختي کان بدور از باغ و گل گشت برويد در ميان دره و دشت بسوزد با حرارت آفتابش نباشد جز بهار از ابر آبش مر آن را چوب محکم شاخه سخت است بعکس چوب و شاخ آن درخت است که آن را جا کنار جويبار است ز نهرش تازه و تر برگ و بار است دو هفته ريشه‏اش آب ار نگيرد ز سبزي رنگ زردي ميپذيرد بگاه ديم بنگر آن نباتات که با سختي بدور اندي ز آفات از آنها آتشش پر اخگر آمد ذگال و هيزمش محکمتر آمد بشر را نيز احوال اين چنين است ز نعمت هر قدر دوري گزين است بسختي هر چه خود را آورد بار بگيتي هر چه بيند رنج و آزار فزونتر در تنش تاب و توان است بسان سنگ سختش استخوان است بمغزش هر چه کوبد پتک دوران نيارد خم به ابرو همچو سندان پيمبر با رياضت نفس ميخست شکم را بس تهي با سنگ مي‏بست و حال اين چو سختي روي بنمود شکيباتر ز کل مردم او ب

ود ز احمد من چنان شاخي ز شاخم ز بازو يا چنان دستي فراخم بهر جا که پيمبر پا کشاده من آنجا پا گشاده پي نهاده

[صفحه 28]

الا اي دهر حيلت باز مکار بمن دامان مکر از دست بگذار علي بر زيب و زرت نيست مايل ز عز و شوکتت بر کنده او دل نخواهد ز اشتر جاهت سواري تو را از خويشتن کرده فراري فکنده روي کوهانت زمامت به بسته بر سر زينت لجامت ز چنگال مخوفت نيک جسته است ز اشبال غرورت سخت رسته است ز لغزشگاههايت نيست گمراه ز نيرنگت نيفتد در ته چاه مگس هستي تو و او هست شهباز مگس را کي شود شهباز انباز تو زالي که سپيدت ابروان است علي مردي ز زن دامن کشان است هلا دل دادگانت در کجايند همه غرقاب درياي بلايند تماي از زن و فرزند دوراند گرفتاران به مار و مور گوراند بزير خاک رخها در نهفتند لحدها جسمشان در برگرفتند بدل شد بستر ديبا و اطلس بخشت خام جمله فرمود و بيکس تو اي غدار دون از حيله سازي بسا کس را که دادي سخت بازي چه امتها ز تو در پرتگاهند چه شاهاني ز تو در قعر چاهند فريدون اختر بختش نگون است ز تو جمشيد جم غرقاب خون است دو صد کاوس بر خاکت بباد است پي گردت سر از صد کيقباد است از اين معني که طبع تو است چون مار شد از ضحاک آن ماران پديدار بزير گل چه گل رخها نهانند ز تو و اندر بهار آنها عيان‏اند درون باغهايت ناز و نسرين خمارين چشم عذرا هس

ت و شيرين چه گردنها که بر سر داشت تاجت بر آنها طوق شد بند خراجت رخ هر لاله کان داغدار است ز داغ لاله روئي يادگار است کسانيکه چو يوسف از جمال‏اند ز جور تو گرفتار و بال‏اند وزيران را ز روي خشمناکي بدادي جاي در تيره مغاکي اسيراني بچنگال شکنجه نمودي جانشان با جور رنجه اگر بودي تو در مرآ و منظر چو شخصي از تو پيدا جسم و پيکر بحق حق حدود حي باري نمودم بهر آنان در تو جاري به بندد او دستانت ببستم همان خونهاي ناحق از تو جستم بود بس پرتگاهت گود و تاريک همان لغزشگهت بس سست و باريک بسدت پاي هر کس سخت بنهاد به صد سستي بدره پرت افتاد بدريايت هر آنکس شد بکشتي بشد غرقاب نيل رنج و زشتي ز نيرنگت کرانه هر که بگزيد رهيدن را رهي در پيش پا ديد ز چنگال تو سالم هر کسي رست به تخت خرمي آسوده بنشست ز خاکش گر که بالش يا سرير است چو رست از دست تو خاکش حرير است نميباشد دل اندر سينه‏اش تنگ بوسعت کرده با آن تنگي آهنگ الا اي زال حيلت باز مغرور کناري شو ز من خود را بکن دور بحق آنکه گردون بر کشيده بقدرتها بشر را آفريده نيفتم من تو را در بند نيرنگ حنايت را بنا شد نزد من رنگ مرا بازر تو نتواني که بفريفت درونم را بزرق و برق خود شيفت بدست تو ن

ه بگذارم مهارم که دنبالت کشاني رام و خوارم زمام از دست عذرت بگسلانم تو را در دره خواري کشانم قسم بر آنکه سوي او مرا رو است در اين سوگند تقديرش به يک سو است که گر يارم شود مهر خداوند زنم از زهد بر پايم چنان بند ستور تن بمهميز رياضت به بندم تا کند بر عرش نهضت شود سيمرغ سان بر قصر لاهوت ز خود سازم جهان را مات و مبهوت بدشت زهد رخش جان بتازم گرسنه نفس را آنگونه سازم که گر قرصي جوين آرد فرا چنگ ز شادي گونه‏اش گيرد چو گل رنگ پسندد ناخورش بر خود نمک را غلام مطبخش گيرد فلک را ز چشمه چشم آنقدر اشک بارم که بحر عشق را در رشک آرم بگريم تا که آب آن نجوشد دگر يک قطره ز آن دريا نجوشد چونانم آن و آب اين از قناعت فرازم سر به گردون از مناعت بشاهان جهان يکسر ببالم تو را چون خاک زير پا بمالم روا نبود که من مانند حيوان که ميچرد بمرتع در بيابان کنم بر آب و نان و بر چرا رو خورم شيين و چرب افتم به پهلو به آب و بر علف دلشاد دارم شکم از خوردني پر باد دارم بدين کار ار علي همت گمارد بخورد و خواب پي محکم فشارد چو آن بره که سرگرم چرا هست چرد وز هر چه جز خوردن کشد دست در اين صورت دو چشمش باد روشن که بعد از شصت و اندي عمر کردن به پ

يغمبر نمودن همعناني بعدل و داد کردن زندگاني کنون با گوسفندان گشته همسر چو حيوان در علف زاران زند چر علي از خوردن و خفتن بدور است که خورد و خواب حيوان را ضرور است خنک آن کوز گيتي ديده پوشيد بطاعات خداي از جان بکوشيد حقوق واجب حق را ادا کرد ز خود پروردگارش را رضا کرد به هنگام بلا و رنج و سختي شکيبائي گزيد از نيک بختي چو شب رفتند موجودات در خواب دلش بهر عبادت رفت در تاب بساط استراحت در نورديد بدرگاه خدا ناليد و زاريد نياز و عجر را محکم پي افشرد چو خواب ديده تابش را ز کف برد دو چشمش همچنان بادام مبهم ز چرت و پينکي افتاده برهم بسازد از زمين فرش و وساده بزير سر يکي دستش نهاده نمايد اقتدا بر خيل عشاق که بس بر وصل معشوقند مشتاق چنان در سوختن از هجر يارند که شب از خواب و بستر برکناراند بسان پسته لبشان در تبسم بذکر دوست پنهان در تکلم ز بس بهر گناهانشان درون ريش ز حق خواهان شده آمرزش خويش تو اي عثمان که فرزند حنيفي بفرق خصم دين برنده سيفي ببايد از خدا در بيم باشي نه آنکه بند زر و سيم باشي نمائي پيروي از پيشوايت کني فکري براي آن سرايت کني از عش و نوش و خواب و خور دل رضاي حق نمائي نيک حاصل مگر اينجا ز طاعات خدائي بفر

دا يابي از دوزخ رهائي


صفحه 13، 15، 17، 19، 23، 28.